سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

تو هميشه بهار من باش

سال تحويل ساعت 2 و 15 دقيقه و 11 ثانيه روز شنبه 1 فروردين   سال گوسفند شما و بابا خواب بوديد و من اما بيدار با هزاران آرزوي سبز و دعاي خير براي تمام اهالي زمين ...  براي عزيزانم و براي تو... فرشته اي كه وجودش شادي و خوشبختي زندگي رو صد چندان كرده و الهي كه هميشه هميشه مثل بهار باشه با طراوت و سبز...   تو هميشه بهار من باش براي تمام فصلها با طراوت و سبز همچو گلهاي سرخوش و مست با تو گلستان مي شود حتي كوير رنگ عشق ميگيرد زمين با تو خروشان مي شود مردابِ پير چون تو باشي باران باشد رحمتش بي حد و مرز باشد پر ز عطر ميشو...
15 فروردين 1394

آخرين روزهاي سال 93

روزهاي پاياني سال 93 با گرد و غباري كه پشت سر خودش راه انداخته رسيدن به خط پايانش رو پر از هيجان شروع قدمهاي سبز بهار كرده ... قدمهاي پاياني اين اسب سركش چنان پر سرعت كه افسارش از دستت در ميره و هر چقدر هم كه سعي ميكني بهش برسي باز اون از تو جلوتر ... و شكوه اين اتفاق رو از روي چهره معصوم فرشته اي مثل تو ميشه نقاشي كرد خدا رو شكر و هزاران بار شكر تو كنار مايي غنچه باغچه خانه من از وقتي اومدي گذر عمر رو بيشتر حس ميكنم تماشاي بزرگ شدن غنچه اي كه يه روز انقدر كوچك بود كه  حتي مي ترسيدم نوازشش كنم كه مبادا گلبرگ هاي وجودش ترك برداره و حال كه با سپري شدن روزها و شبهاي اين گيتي گردون دونه دونه اين گلبرگها باز شد...
28 اسفند 1393

روزهاي زمستاني تو ...

آخرین ماه زمستان هم رسید و هنوز از برف خبری نیست، یه خورده هوا سرد شد و بارون خدا باریدن گرفت و خدا رو شکر انگار غیر از زمین آدمها بیشتر تشنه باران و برف هستند. موهاي فرفري سپنتا كوووو .....  قصه اين بود كه بعد از مدتي احساس كرديم دوباره موهات به كوتاه شدن احتياج داره پس شما رو سپرديم به دست آرايشگر و به طور رسمي براي اولين بار 10 اسفند ماه رفتي آرايشگاه و موهاتو كوتاه كردي حال بماند كه اونجا چه ها كه نكردي طوري كه خانم آرايشگر فقط قيچي زد و اصلا فرصت فكر كردن به مدل موي شما رو پيدا نكرد .. و اما بعدش كلي تغيير كردي به نظر من اصلا بد نشدي ولي بابا سعيد و دايي ها خيلي ناراحت شدن و مطمئن هستم بعد از چند روز نظرشون عوض ميشه. م...
15 اسفند 1393

منو صداي ميكني ....عآمان

فرشته آسمونی من پسر هفده ماهه من ... اولش يه سفر دو روزه به لاله دان داشتيم براي ديدن عمو و زن عمويي عزيز بابايي ، توي راه خيلي پسر خوبي بودي مرسي از فنقل خان... و اونجا هم با حضور برديا كلي بهت خوش گذشت ... ما آرزو كرديم حداقل اونجا بتونيم برف ببينيم ولي متاسفانه فقط سرما بود و بس. و اما بعدش ... اين روزها با نشون دادن عکس کسايی که می شناسی اسمشون میگی مثلا عکس دایی هادی رو که می بینی میگی هادی یا عمه و خاله و .... توی اعضای بدنت دست، پا و بینی رو هم می تونی نشونی بدی... و تمامي حرفهاي ما رو متوجه میشی و صد البته كه بچه بسيار حرف گوش كني هستي و اگه ازت کاری بخواهیم انجام میدی... ماماني رو هم چند وقت عمه صدا می&zwn...
27 بهمن 1393

يلدايي ...

  شب یلدا آخرین شب پاییزی هم رسید و  به قول یه ضرب ​المثل جوجه رو آخر پاییز می شمارند و من هم جوجه هامو شمردم هر چی شمردم دیدم یه جوجه بیشتر ندارم یه جوجه کاکل به سر یه جوجه مو فرفری زبر و زرنگ، یه جوجه ای که آدم دلش میخواد پیشی بشه و بخوردتش ...  یلدات مبارک جوجه من ... امسال شب یلدا دعوت شدیم خونه شیوا جان یکی از دوستام و خیلی هم بهمون خوش گذشت مخصوصا به شما که خاله شیوا حسابی هواتو داشت و اختیار تام داده بود که هر کاری دلت میخواد بکنی و هیچکس هم نتونه بهت چیزی بگه یه کمی مامی بخاطر شیطنت ها و خرابکاریهات خجالت کشید .... تمام میوه ها شون رو دهنی کردی کلی تخمه ریختی زمین و به همه جای خونه شون سرک کشیدی ....به...
30 آذر 1393

شيطنت هاي فندوقي ...

آقا سپنتاي گل فندوق مامان روی پنجه ها راه میری هر چیزی رو که دیگه نخوای توی دستات نگه داری یهو رها میکنی، و هر وقت فکر کنی که وسیله ای کثیف و یا باید دور ریخته بشه میری به سمت آشپزخونه و روی پنجه پاهات می ایستی و سعی میکنی که اون بندازی توی سینک ... برام جالب که ازکجا به این نتیجه رسیدی انقدر با وسایل مختلف به صفحه تلویزیون زدی که مجبور شدیم صفحه محافظ روش نصب کنیم هنوز عاشق کابینت مواد غذایی هستی و یکی از سرگرمیهای ریختن محتویاتش به بیرون جاهای بلند برات جذاب شدن و  مدام میری روی عسلی و چهارپایه و لبه بالای مبل می ایستی و کلی ذوق میکنی با دیدن اولین کیوی و خوردن اون اولین انتخابت از توی میوه ها و یخچال شده این می...
30 آذر 1393

فراموش كنم كه ...

شیرین تر از عسل ،  شیرین تر ميشي با کارهای که میکنی اوه اوه ... کفشای گنده تر از پات مي پوشي عاشق پوشیدن کفش و دمپایی شدی همش میری از کمد، کفاشی بابا سعید و مامی رو میاری و می پوشی (بیشتر پاشنه بلند ها رو دوست داری) و روی سرامیک شروع میکنی به راه رفتن و چشم میدوزی به پاهات و از شنیدن صدای تق تق  کفاش ها کلی ذوق میکنی بخاطر همين می دوی که بیشتر مواقع میخوری زمین اما دست بردار نیستی ... روزهای اول کلی طول می کشید تا بپوشی و بتونی با هاشون یکی دو قدمی بر داری یهو می دیدی خودت رفتی و کفاشا جا موندن و  بالاخره به پوشیدن یه لنگه رضایت میدادی اما الان استادی شد... سنفونی صدای راه رفتنت خونه مون پر از خنده های ...
15 آذر 1393

فصل عاشقي

من برای بودن تو در بطن وجودم گریه ها کردم زجه ها زدم و از دل شوره آمدنت در قفس تنگ تنهائی خود چوب خط ها کشیدم با خدای خود درد و دل ها کردم قهر و آشتی ها کردم تا که معجزه عشق تو در قلب من ظهور کرد و من عاشقت شدم ثانیه به ثانیه نفسهایت را به شمارش گرفتم در خیال خود برای خنده هایت ضعفها کردم برای گریه هایت غصه ها خوردم تا که لحظه موعد دیدار من و تو به سرانجام رسید قلب بیچاره من عاشق بوی تنت شد عاشق چشم سیاهت عاشق روی چون ماهت و آغاز سنفونی پائیزی ...
30 آبان 1393