سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

... قدم هایت مبارک

زیر پایت فرشی از شقایق پهن کردم به وسعت زمین .... قدمهایت مبارک   شاهکار اولین روزهای یازده ماهگی ایستادن روی پاهات بدون کمک گرفتن از کسی و چیزی. پسملی ناز من به فاصله یک هفته بعدش به اندازه یکي دو قدم هم به سمت جلو حرکت کردی و الان که آخرین روزهای یازده ماهگیت تقریبا شش متری راه میری گاهی به پهلو، گاهی با قدم های کوتاه و پشت سرهم و گاهی بلند و آهسته ...   آهان یه شاهکار دیگه..... هر آنچه که توی کشو ، کمد، کیف یا اصولا هر چیزی که سر جاش قرار گرفته رو میری میریزی بیرون ، به همین راحتی همینطوری و بدون هدف البته نه فکر کنم شما قصدتون کارآفرینی و اشتغال زایی دیگه ...   در کنار کارآفرینی کار سنجش ارتفاع...
26 مرداد 1393

من از همین حالا دلتنگ کودکی هایت میشوم

از تو گفتن و برای تو گفتن، اینجا هر چقدر هم که صفحات سفید دنیای مجازی رو با لحظه به لحظۀ نفس های تو پرکنم، باز هم سنجاقک رقصان قلم توان به تصویر کشیدن عشقی که تو به زندگی من دادی را ندارد، از آن دمی که پچ پچ نسیم صبحگاهی توی گوش پنچره وجودم می پیچد و صدای پای خورشید خواب را از چشمانم می رباید تا آن هنگام که بانوی سیه زلف شب آسمان را به رنگ چشمانت بیاراید و نور مهتابی نگاهش را گنج صورت ماهت بتاباند من در خیابان بلند زندگی کنار تو ، چسبیده به تو قدم می زنم و غزل خاطره هایمان را اینجا می سرایم برای روزهای دلتنگیمان... بزرگتر شدی (البته از نظر جثه خیلی تفاوت نکردی) نشونشم کارهای بزرگتر و جدیدتری که انجام میدی. تماشا کردن تو برای ما...
31 تير 1393

آلوچه خوشمزه ما و .....

تمام هستی من‏‌‏‌، هستیم ز توست می خندی و من عاشق خنده هاتم و لبخندت برای من نشان از حضور خداست در خانه من   می خندی به دالی کردن های ما ذوق می کنی وقتی برات شعر می خونیم دست می زنی و پا می کوبی وقتی برات حرکات موزون انجام می دیم عین فرفره چهار دست و پا دنبالمون می کنی وقتی دنبال بازی می کنیم تا متکا میاریم و سرمونو می زاریم روش زودی میای و با صورت می ره تو متکا و شروع می کنی به کشتی گرفتن باهاش عاشق اینی که در حمام و دستشوی باز باشه و بری بشینی اونجا و آواز بخونی دست و صورت کوچولوتو که می شوریم همش میخوای آب بگیری (ای آب بد چرا از دست پسملی من فرار می کنی) تو...
2 تير 1393

تنبل شدي جوجه من

عمر مامانی ، 243 روزه که خونه مون پر شده از عطر تو، گل زیبای من تولد هشت ماهگی مبارک     و اما اندر احوالات آقا سپنتا ..... تنبل شدي جوجه ،‌ ديگه هر كاري مي‌كنيم حاضر نيستي تاتي تاتي بري به محض اينكه ميخوايم راه ببريمت مي شيني،                                                    فعلا فقط از لبه ميز و مبل مي گيري و مي ايستي و مرتب با دستت مي كوبي روشون  (همه جا رد دستاي كوچولو و دهانت ديده مي&zwnj...
11 خرداد 1393

تو در چشم من زيباترين نقاشي خداي

17 ارديبهشت وقت آتليه داشتيم و ني ني قشنگمونو برديم براي ثبت لحظه هاي شيرين كودكيش. آفرين به شما پسملي ناز كه همكاري خوبي كردي (در يك چشم بهم زدن دكوراي آقاي عكاس رو بهم مي زدي) زمان عوض كردن لباس كلي از من و بابا سعيد انرژي مي‌گرفتي آخه يه ني ني انقدر زور داره بدون لباس كه عكس مي‌گرفتي خيلي خوشحال بودي (كلا دوست داري لخت باشي)، پايان عكاسي با ديدن عكسات كلي حظ كرديم الهي قربون تو برم من با خنده هاي شيرينت و چه شاهكاري شدي تو و بدون كه          تو در چشم من زيباترين نقاشي خداي...                    &...
26 ارديبهشت 1393

كم طاقتي عادت اين روزهايت شده

كم طاقتي عادت اين روزهايت شده و بي قراري و دلتنگي، شده حال اين روزهايت، چه شده ستاره هفت آسمان من كه خوش نيست هواي دلت، گرماي تنت كه مي سوزاند دستانم را، تا اعماق قلبم مي سوزد، منتظرم با باز شدن صدف دهانت برق مروايدهاي سفيد دوباره آرامش را مهمان دلت كند. شايد هم چشمانت مي پندارند كه روي از تو برگردانم كه اينگونه باراني يند، بدان كه آغوش من هميشه براي تو باز است اما صد حيف كه دست نوازشگرم هزاران نفس دور از توست. هر لحظه شوق ديدار تو دارم به كجا پر بزنم ؟!! هر لحظه جدايي من از تو غمي بر دلم مي گذارد كه نپرس و چه تلخ تر مي شود وقتي آواي گريه هايت بدرقه راهم مي شود... دمي آرام باش قاصدكي از باغ دلم به ديدارت خواهد آم...
17 ارديبهشت 1393

تو و من و عشق هر سه بي قراريم ....

تو و من و عشق هر سه بي قراريم ....   اي جانم، الهي من قربون دلتنگيهات برم كه باعث همشون نبودن ماماني كنارت. غروبها كه ميام دنبالت مي تونم توي چشمات تمام غصه هاي كه توي طول روز خوردي رو ببينم وقتي خودتو به من مي چسبوني و صورت به صورت من مي شي مثل اينكه مي خواي من ببوسي ازت خجالت مي كشم، درسته كه مثل روزاي اول نيستي و طاقت زياد شده ولي كاملا مشخص كه دلتنگ مي شي. مامان جون بهم ميگه كه هر چي به غروب نزديكتر مي شيم تو هم بي قرارتر مي شي.  از دوم ارديبهشت هم بعلت مسافرت مامان جون  سه روز با مامان بزرگ و بابابزرگ موندي البته عمه طاهره مهربونت هم خيلي زحمت كشيد ولي هفته دوم رو دوباره رفتي پيش مامان جون. خيلي ب...
12 ارديبهشت 1393

تمام غمهايت را به جان ميخرم...

قشنگم ، نور چشم تمام غمهايت را به جان ميخرم... تو فقط صداي خنده هايت را به ديگري نفروش ! روزهاي خيلي سخت دوريهامون مي گذره و من هر روز دلتنگ تر مي شم و اين زمان شايد كه براي تو بشه عادت ... خدا كنه كه اون قلب كوچولوت كنار اومده باشه با اين جدايي. ديگه برنامه روزانه شده كه صبح ها بري پيش مامان جون و تا غروب كه من بيام دنبالت، هنوز هم از ديدنم برق شادي مثل ستاره توي سياهي چشمات چشمك مي زنه و غنچه سرخ لبات به گل خنده باز مي شه، غروبها براي اينكه بهت خوش بگذره و جبران مافات بشه مي بريمت پارك، گاهي با من يا با بابا سعيد و گاهي هم سه تاي . از ديدن بچه ها ذوق مي‌كني و فرياد مي‌كشي مدام در حال تقلاي و با ...
31 فروردين 1393

جدایی ....

يكي اينجا ... بي تو ... دل توي دلش نيست شنبه شروع  سركار رفتن ماماني بود و ناگزير من و فرشته آسموني از امروز به مدت 8 تا 9 ساعت از روز رو از هم دور شديم . صبح كه از خواب بيدار شدم و چشم به صورت ماهت افتاد آسمون دل ماماني ابري شد و چشماش باروني .   نديدن تو و كارهاي شيرينت، نشنيدن صدات و نبوسيدنت تنت رو چطور توي اين مدت تحمل كنم ...دلواپسي هام فقط بخاطر دلتنگي هاي تو عزيزم و اينكه خودم از داشتن محرم ميشم وگرنه از نحوه نگهداريت هيچ نگراني ندارم چرا كه مامان جون هيچ كوتاهي در حقت نمي كنه.... از شب قبل تمام چيزهاي كه نياز داشتي رو برات آماده كرده بودم (فرني، سوپ و شير...) ، بعد از اينكه توي خواب شيرين توي بغلم صبحون...
22 فروردين 1393