سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

روزهای قشنگ ....

عزیز دل مامان و بابا، صفحه های سفید زندگیت رو می خوام که با مدادهای رنگی از قشنگیات نقاشی کنم و کودکی تو رو به تصویر بکشم. این دفتر روزهای بودن تو در کنار ما خواهد شد که با هر ورق زدنش لذت داشتنت رو به ما هدیه می کنی. میوه عشقم، از اولین روزهای که فهمیدم یه فرشته آسمونی اومده تو زندگیمون باهات کلی حرف زدم و برات درد و دل کردم، بعضی هاشون حرفای بین منو و خودت و یه خورده خصوصی و فقط خودت باید بخونی پس برات نگهشون می دارم تا روزی که بتونی بخونی... ولی می خوام یه لحظاتی رو که تو دل من آشیونه کردی رو برات بگم ... ...
30 آذر 1391

رنگ چشمات...

دیدمت و اینبار شنیدمت ، صدای وجودت تمام وجودم را به لرزه انداخت انگار یه گله اسب با هم دیگه دارن به قلب من می تازن این صدای توست! شاید هم صدای دلهره قلب منه که انقدر تند می زنه   مثل یه حباب غوطه ور توی دریا، مثل گم شدن توی جنگل راز، مثل آواز مبهم شب تار " رنگ چشمات نشد که بشناسم آخه چشمات رنگ دنیای نداشت حتی رنگین کمون پیش چشمات اون همه رنگ تماشایی نداشت" " با من بگو تو کیستی مهری بگو، ماهی بگو خوابی ، خیالی ، چیستی؟ اشکی بگو ، آهی بگو گیرم نمی گیری دگر ز آشفته عشقت خبر بر حال من گاهی نگر با من سخن گاهی بگو در خلوت من سرزده یک عشق س...
30 آذر 1391