سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

من از همین حالا دلتنگ کودکی هایت میشوم

1393/4/31 14:52
860 بازدید
اشتراک گذاری

از تو گفتن و برای تو گفتن، اینجا هر چقدر هم که صفحات سفید دنیای مجازی رو با لحظه به لحظۀ نفس های تو پرکنم، باز هم سنجاقک رقصان قلم توان به تصویر کشیدن عشقی که تو به زندگی من دادی را ندارد، از آن دمی که پچ پچ نسیم صبحگاهی توی گوش پنچره وجودم می پیچد و صدای پای خورشید خواب را از چشمانم می رباید تا آن هنگام که بانوی سیه زلف شب آسمان را به رنگ چشمانت بیاراید و نور مهتابی نگاهش را گنج صورت ماهت بتاباند من در خیابان بلند زندگی کنار تو ، چسبیده به تو قدم می زنم و غزل خاطره هایمان را اینجا می سرایم برای روزهای دلتنگیمان...

بزرگتر شدی (البته از نظر جثه خیلی تفاوت نکردی) نشونشم کارهای بزرگتر و جدیدتری که انجام میدی. تماشا کردن تو برای ما همان قدر لذت بخش که تو از نگاه کردن به بی بی انیشتن غرق شادی میشی و نه تو از اون سیر میشی و نه ما از تو.

زمان برای ما از وقتی که تو از آسمون اومدی و زمینی شدی مثل باد می گذره واقعا گاهی دلم می خواد که توی اون لحظه بمونم .... بابا سعید میگه : باید از تمام لحظه های کودکی تو نهایت استفاده رو ببریم چرا که بعدها  دلمون برای این روزها تنگ میشه ....

من از همین حالا دلتنگ کودکی هایت میشوم

دلتنگ آوای آسمانیت ‏

خنده های بی دلیلت

روی چهار دست و پا راه رفتنت

پا بر زمین کوبیدنت

من از همین حالا دلتنگ کودکی هایت می شوم...

سپنتای مامان فرشته پاک آسمونی، این روزهای شما مصادف شده با شروع ماه مبارک رمضان ( 8 تیر 93 ) امسال هم کارت دعوت من به این مهمونی بخاطر شما باطل شده انشا... طاعات و عبادات اونای که به این مهمونی رفتن قبول باشه و ما رو هم فراموش نکنند.

 

جوجه ناز نازی من، (البته دیگه بیشتر شبیه شیر کوچولو شدی با اون موهای فرفری) همش منتظرم تا حرف بزنی، کلمه بگی ولی خوب بیشتر به زبون آسمونیا حرف میزنی گاهی جدی گاهی با حالت شوخی و حتی گاهی هم انگار دعوامون میکنی، تنها کلمه‌ای که خیلی نزدیک به زبون ما ادا میکنی  «ba ba » هستش، در واقع بابا میگی و بابا سعید صدا میکنی ...

یه مدت بود وقتی ما با تلفن خونه یا موبایل صحبت می کردیم خیلی با دقت نگاه می‌کردی و گوش می‌دادی تا اینکه سه هفته پیش بعد از صحبت کردن من با تلفن، شما رفتی سمت تلفن و گوشی رو  برداشتی و گذاشتی کنار گوشت و شروع کردی به حرف زدن،  الهی من قربونت برم انقدر قشنگ داشتی با تلفن حرف می زدی که نگو ، من و بابا سعید از دیدن این صحنه کلی ذوق کردیم و مامی انقدر شما رو بوس کردم که آخرش گریه کردی

حالا از اون روز به بعد یکی از بازیهات با تلفن صحبت کردن شده حتی وقتی گوشی پیدا نمی کنی دستتو می بری پشت گوشت و شروع میکنی به صحبت کردن.

مثل اینجا که من دارم با تلفن صحبت میکنم و شما هم داری همین کار و می کنی:

  

تازشم پسملی باهوش ، هر وقت از بیرون میایم خونه کنترل تلویزیون بر میداری و می گیری به سمت تلویزیون و هی میزنی به دکمه هاش وقتی هم که می بینی موفق نمی شی به من و بابای نگاه میکنی و بلند بلند به زبون خودت به ما میگی که برات روشنش کنیم ...

وروجک دیگه داری یواش یواش میری به سمت یخچال و کابینت‌های آشپزخونه ، درشو باز میکنی ولی چون جلوش می ایستی نمی تونی کامل باز کنی و بسته می شه چندین بار اینکار رو تکرار میکنی و در نهایت خسته میشی ...

در حال کنجکاوی توی یخچال و سرکشیدن به روند لباسشویی ....

دیگه به راحتی از این مبل به مبل بعدی میری ...

از پله ها بالا میری ولی هنوز راه پایین اومدنو پیدا نکردی داری بهش فکر میکنی ....

عاشق آب بازی شدی ومامی رو مجبور میکنی که از هر سه چهار باری که میبرمت سر روشویی یا سینگ آشپزخونه یه بارشو کاملا آب تنی کنی ...

خلاصه هر روز یکسری شیطنت جدید به کارهای قبلی اضافه می شه

شمکوی من قربون اون شمک قلمبت برم عاشق بستنی شدی شدید، شربت می خوری، میوه می خوری اما به غذا خیلی رغبت نشون نمیدی بعضی روزا خیلی کوچولو غذا می خوری و همش هم دلت میخواد که خودت قاشق به دست بگیری و غذا بخوری، این کار رو هم کردی ولی نمی خوری

اما دست به خراب کاریت حرف نداره مادر، اصلا میزاری چیزی توی اون دلت بمون تا جذب بدنت بشه ! شاید بخاطر همین هم هست تپلی نمی شی....دیگه دارم نگران می شم

سپنتای من، باید مامی رو ببخشی که از وقتی میره سرکار دیگه شما نمی تونی خیلی خوب شیر بخوری و این روزا ذخیره شیرت هم تموم شده و مجبور شدم علی رغم میل باطنیم بهت در طول روز مقداری شیر خشک بدم واقعا بابت این موضوع خیلی ناراحتم و غصه میخورم....

مهربونم الهی من قربون او دست و دلبازیت برم که وقتی داری چیزی میخوری به محض اینکه بهت میگن به منم بده فوری دستت میبری به سمت دهنشون....

همیشه مثل آسمان  باران را سخاوتمندانه ببخش

تقریبا هر شب منو دعوت به بازی می کنی انقدر خودتو به من می چسبونی انقدر صورت به صورتم میشی تا بالاخره من باهات بازی کنم و چه حالی می‌کنم وقتی با فرشته آسمونیم به کودکی هام بر میگردم و شاید به جرات بگم تنها زمانی که پس ذهن من چیزی جز شادی و بازی با تو نیست و این یعنی تو همه فکر من میشی به سادگی یک بازی کودکانه.

یه خوارکی خوشمزه  (سپنتا) خریدم داریم می بریمش خونه بخریمش .... به به به

308 روز گذشته و من 308 هزار بار عاشقت شدم و 83 هزاران هزار بار خدا رو شکر کردم برای هدیه ی نابی مثل « تو » که به من داده.

    

ای شاه، درویشت منم

درویش دل ریشت منم

بیگانه و خویشت منم

سرگشته کویت منم

پسندها (2)

نظرات (1)

مامانی امیرحسین جونی
12 مرداد 93 23:12
ای جان خدا حفظ گل پسری رو براتون چند روز از جوجه ی من کوچیکتره اگه مایل به تبادل لینک بودین خبر کنین بوس واسه سپنتا جونی