سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

اين روزهاي سپنتای من

1393/7/16 23:40
616 بازدید
اشتراک گذاری

پسر یکساله من همراه و همدم یکساله من

نفس جانانم پی دلتنگیهات آشوبی به پا شده توی قلبم که نپرس ؟؟!!

اين روزهاي سپنتای من پر از بي قراري و بي تابي

فدای دلتنگیهات بشم کاش بدونی وقتی که از سرکار بر می گردم پیش تو و می بینم چطور با شنیدن صدای من با دیدن من،  تند و تند با اون پاهای کوچولوت قدم بر می داری و با آغوش باز و صورت مثل ماهت که از ذوق می خنده به طرف من میای و خودتو محکم می چسبونی به من،چه حالی می شم.

عاشق این لحظه ام، لحظه ای که تمام وجود من و تو یکی میشه، میشه چیزی به اسم عشق  و چه بی صدا می شکنم از شرم نبودم برای تمام نفسهات ....به قول قیصر امین پور

 من از چشم تو خواندم روز آغاز

که با این عشق کار دل تمام است

و بعدش

کلی با هم حرف می زنیم بازی می کنیم و بعضی وقتها هم فقط  دلت میخواد که ببرمت بیرون از خونه ....

راستی می دونی چند وقته که میریم بیرون فقط اولش توی کالسکه مثل آقاها می شینی و خوشحالی،  بعد از نیم ساعت تحت هیچ شرایطی نمی شینی که نمی شینی، خوب گاهی بغلت می کنم یا میزارم راه بری ولی گل پسرم نمی شه که هم تو رو بغل کنم هم کالسکه رو هل بدم ... میشه آیااااااااااااااااا؟؟؟!!

ببخشید ولی باید بگم همین چند روز پیش که غروب باهم رفتیم پارک و اتفاقا خیلی هم بهت خوش گذشت و اصلا هم دوست نداشتی که پارک رو ترک کنی موقع برگشت حاضر نشدی بشینی توی کالسکه منم یه مقداری از راه رو بغلت کردم اما واقعا دیگه نمی تونستم ادامه بدم پس شما رو گذاشتم توی کالسکه و اصلا باورم نمی شد که اون حرکات و گریه ها و فریادهای بلند فقط بخاطر اینکه که نمی خواستی اونجا باشی اما با اینکه توجه همه رو به خودمون جلب کرده بودی من سعی کردم جلوی احساساتم بگیرم و مقتدرانه جلوی خواسته تو بایستم تا خونه فقط گریه کردی و خودت می کوبیدی به کالسکه منم خیلی سعی کردم آرومت کنم اما گویا شما هم توی تصمیمت جدی بودی ... خوب حق داری

تازشم توی خونه هم که هستیم خیلی کم با خودت بازی می کنی و همش چسبیده به پاهای منی حتی گاهی حاضر نیستی با بابا سعید هم کنار بیایی ..... یاد ماههای اول افتادم که فقط دوست داشتی تو بغلم باشی ،باهم آشپزی می کردیم، خونه رو تمیز می‌کردیم و .... الانم دقیقا مثل اون روزا شده ....

خوب مامانی رو خیلی دوست داری دیگه مگه نه ....

 

وقتی برای خرید میریم بیرون به تمام مغازه ها سرک می‌کشی و هر چی دم دستت میاد ور می‌داری میاری بیرون بدون اجازه ....

هر جا هم که آهنگ و موزیکی می‌شنوی شروع میکنی به پایکوبی حتی گاهی بین گریه هات والا به خدا....

هنوز هم با دیدن بچه ها فریادهای از سر ذوق میکنی که نپرس ...

از روی مبل میری بالا و میری روی اپن آشپزخونه راه میری .... دست یا پاهات میکنی لای درز بین مبلها و یا میری زیر مبل  وقتی نمی تونی بیای بیرون جیغ می کشی بنفش... آبی ...قرمز و با اینکه کمکت میکنیم که از این وضعیت خلاص بشی نمی دونم چرا دوباره تکرار می‌کنی ... انگار زیادی نترسی

روند غذا خوردنت هیچ تغییری نکرده و همچنان خیلی خیلی کم غذا می خوری این کمش هم به هزار روش مختلف موفق می شیم که بهت بخورنیم ....

قاشق به دست می گیری که فقط سهمیه غذاتو بدی به دیگران یا فقط به اندازه سر انگشتات غذا بزاری توی دهنت ....

چقدر میخوای میوه بخوری آخه گل پسرم همش انگور انگور انگور انگور شلیل آلو ....

دکتر هم گفت هیچ اشکالی نداره که اینهمه میوه میخوری و یا اصلا نباید اصراری به غذا خوردنت بکنیم پس راحت باش مادر جان.

البته یه دو تا دارو برای بیشتر شدن اشتها تجویز کرده که موقع خوردن اونا و قطره آهن یه بساطی داریم که نگو و نپرس ... آقا اجازه میشه مثل چند وقت پیشا دارو هم دوست داشته باشید و راحت میل کنید؟؟

قطره آآآآآآآآآآآهن .... یادم افتاد بگم از دندونهای بامزت، دو تای جلوی بالا که خوب در اومدن منتها سمت راستی یکمی بلندتر...  چرا؟ ... کنار اونم یکی دیگه در آوردی ... از دندونای جلوی پایین هم سمت چپی خود نمایی می کنه ....  و اما قسمت آزار دهندش اینجاست که این دندونای سفید و بانمک دارند بخاطر نحوه خوردن قطره آهن سیاه میشن، تو رو خدا همکاری کن دیگه ... بعدشم که اصلا نمی زاری پاک کنم یا مسواک بزنم... مامانی حیف خنده های قشنگت نیست!!!.

عاااااااااااااااااشق خنده ها و قهقه های خوشمزتم

فندوق مامان به کیلومتر شمارت نگاه کردی ببینی چقدر راه میری ؟ تو راه میری کف پاهای من درد می گیره هزار ماشا... به این انرژی و قدرت بدنی.

فعلا هم که قصد نداری تغییر زبان بدی همچنان طوطی وار سخن می گی البته گاهی کلمه بابا رو می گی و بابا سعید به وجد میاری...

شدت علاقه و دلبستگیت به دایی ها مخصوص دایی مهدی خیلی خیلی زیاد شده وقتی دایی مهدی هست فقط اونو می بینی حتی بغل منم نمیای خوب اگه یکی به منم همه جوره سرویس میداد منم اونو به همه ترجیح می دادم دیگه....

سپنتای من جوجه مامان، چند وقت اصلا برای عکس گرفتن همکاری نمی کنی نمی تونم ازت عکسهای خوبی بندازم من که فرصت زیادی برای عکس انداختن از تو ندارم یه کمی با ما مدار کن جوجه شیطون....

11مهر ماه هم رسید روزی که یه مرد مهربون (که انشا... تو هم مثل اون هستی) به این دنیا سلام کرد

"سعیدعزیزم تولدت مبارک "

امسال سال دومی که با تو گل پسرم برای بابا سعید عزیز تولد گرفتیم سه تایی با هم برای شام رفتیم رستوران و بعد از اونجا با کیک تولد رفتیم حونه مامان بزرگ و بابا بزرگ و به اتفاق عمه ها  این شب عزیز رو جشن گرفتیم قربونت برم  من که انقدر آقا بودی و من و باباسعید خیلی خوب همراهی کردی مرسی عسلکم.

انشا.. سالیان سال در کنار هم با تندرستی و شادکامی این روزهای قشنگ رو جشن بگیریم.

امروز هم 16 مهر روز جهانی کودک ‏‌، روزت مبارک کودک شیرین من

مامانی هم برای پسر باهوش و زرنگ دو تا کتاب بعنوان هدیه خرید .وقتی که شروع کردم برات خوندن یه نگاه به من میکردی و یه نگاه به کتاب بعد از مدتی از دستم گرفتی و گذاشتی رو پاهات و انگشتات روی تصاویر میکشیدی و مثلا برای من کتاب میخوندی اللهی من فداااااااااااااااااای تو بشم که انقدر زود همه چی رو یاد می گیری انشا.. که کتابخون بشی

قد: 74 سانت

وزن: 9400 گرم                    

دور سر:47 سانت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

sahar
4 اسفند 93 16:21
سپنتا جونم اینو بدون خیلی دوست دارم خیلی شیرینی ، عشقم یکی یه دونه با این عکسای خوجلت دل مارو آب میکنی به هرکی نشون میدم میگن وای چه پسمل نازی همیشه زیر سایه مامان و بابای مهربونت باشی بگما مامانتم دستش تو نوشتن مطلب حرف نداره خوشبحالت از اینجا میبوسما یه عالمه ( خاله سحر )
سپیده ماماي سپنتا
پاسخ
وای خاله سحر مرسی از این همه محبتت سپنتا هم شما رو خیلی دوست داره بقول سپنتا آله آله آله
مامان امیرحسین جونی
23 اسفند 93 20:44
ای جانم این بچه ها همه ی کاراشون عین همه با تمام اذیتاشون واقعا عشقن مامانی قطره ی آهنش و بریزین تو یه کم آب پرتقال اینجوری خوب میخوره دیگه دندوناش سیاه نمیشه
سپیده ماماي سپنتا
پاسخ
دقيقا دوست گلم. مرسي كه به ما سر ميزنيد و ممنون بابت راهنمايتون