سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

جاي خالي اين اتفاق....

1394/3/27 11:08
552 بازدید
اشتراک گذاری

آغاز اين ماه براي من آغاز پايان دادن به يكي از لحظه هاي ناب مادري ، لحظه هاي كه فقط يك زن اونم از جنس مادر مي تونه شيريني شو حس كنه و مطمئناً هيچ تشبيهي هم نداره ...

چه حيف !!! چه حيف كه بزودي بايد اين حس رو بخاطرها بسپارم، خاطره اي كه بيست و يك ماه با من بود.

چقدر دلم گرفت...

براي تلاقي نگاه هاي پر از مهر تو، نگاههاي كه پلك زدن رو هم فراموش ميكنه تا هيچ چيزي مانع ديدن اين لذت نشه و چه اسمي لايق اين حس هست بجز عشق ...

براي لحظه هاي كه در آغوشمي و با انگشتهاي كوچولوت با موهام بازي ميكني و پاهاي كه ميان جلوي صورتم تا ببوسمشون و شنيدن آواي هورت هورت خوردن شيره جانم، من به فداي تو جان جانانم همه تن گوش ميشوم تا بشنوم تو را ....

دلم تنگ ميشه براي تو و تمام لحظه هاي بي مثال مادرانه ... چقدر زيباست تمام تصويرهاي كه از تو در ذهن من حك ميشه، پُر از پرواز ميشم هر زماني كه به تصويري از تو ميرسم من هميشه تشنه ديدن اين سرسراي بي نظيرم ...

از تمام اين شراره هاي دروني من هم كه بگذريم (كه براي تو هميشه هست) غذا نخوردن اين روزهات و وابستگي شديدي كه به من پيدا كردي و اين حقيقت كه اين اتفاق بايد روزي بيفته، پا رو دل و احساس گذاشتم تا مهبت شير خوردن رو از تو و خودم بگيرم هر چند براي من و تو بسيار سخت خواهد بود اين دوران...

اول شير روز و بعد شير شب، كه خوب چون ماماني شاغل و شما خود به خود تا بعدازظهر شيري نميخوردي يه كمي كار رو راحت كرده بود پس كم‌كم ساعت اولين شيري كه ميخوردي رو بردم به عقب تا رسيد به وقت خواب چند روز بعد هم با گفتن اينكه ماماني اوف شده (و صد البته كه خوشحالم بهت دروغ نگفتم چون واقعا بخاطر شير خوردنهاي زيادي شما اوف شده بود) زنگ خداحافطي زده شد ...

تماشايي بود لحظه‌اي كه "اوف" رو بهت نشون دادم حالتي غريب داشتي نگراني و ترديد از چشمات هويدا بود و ميشد غم و غصه توي تمام صورت ديد و گوله هاي اشكي كه بين باريدن و نباريدن تو گلويه بغضت گير كرده بودن چند لحظه مات و مبهوت نگاهت بين چشماي من و "اوف" سرگردان بود تا اينكه انگشت اشاره كوچولوت اون "اوف" لعنتي رو نشونه گرفت و به صداي پر از غم به من گفتي: آمان اوف .. اوف  و  خوب من بهت گفتم ميتوني بخوري ولي مامان درد داره ... و تو از حق خودت گذشتي و لباس من كشيدي پايين و با گريه گفتي : آمان اوف ...درد ... نه نه

و تنها به آغوش كشيدن بود كه كمي هر دوي ما رو آروم كرد.

بعد از اين اتفاق خيلي ميومدي سراغش اما خودت به خودت يادآوري ميكردي كه اوف شده و نمي توني بخوري ولي از اونجاي كه من تحمل ديدن ناراحتي شما رو نداشتيم چند بار با تاييد اينكه الان خوب شده و ديگه درد نداره بهت شير دادم و گاهي هم توي خواب تا اينكه كمتر يادش ميكردي.... تا بالاخره 21 خرداد ماه 1394 قبل از خواب آخرين شيرتو نوش جان كردي و بعد از اون روز فقط گاهي ميومدي و بهم ميگفتي : آمان اوف ؟ (وقتي اين جمله رو ميگفتي با سرت سوال خودت رو تاييد ميكردي) و بعدش ميگفتي : درد .. درد ، من هم با تمام شرمساري فقط مي تونستم تاييد كنم كه اوف شده و درد داره ....

آره درد داشت اونم دلم، جاي خالي اين اتفاق تبديل به يه زخم شده بود يه زخمي كه اگر خودش هم خوب بشه جاش ميمونه براي هميشه....

جالي خالي اين اتفاق را

با بوس بر زخم دلم پر ميكني

جاي خالي اين حس خاموش را 

با نوازشهاي گلبرگ وجودت شعله ور ميكنم

 

پسندها (2)

نظرات (1)

فامی
1 مرداد 94 16:06
عزیززززم درکت میکنم که برای منم یکی از دردناکترین حس هاست از شیر گرفتن رستا. چه حس نابی بووووود . همیشه افسوسش رو میخورم
سپیده ماماي سپنتا
پاسخ
واقعا ناب ... شايد هيچوقت تكرار نشه