سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

خونه اي به رنگ سپنتا

1394/5/28 16:26
647 بازدید
اشتراک گذاری

عاااااااااااااااااااااشقتم...

تا اومدم از تو بنويسم همين كلمه بالاي اومد رو زبونم گفتم ببين عشق اين پسر مهربون با دل من چه كرده كه از بوييدنش، بغل كردنش، نگاه كردنش سير نميشم كه نميشم يعني نمي‌دوني چقدر عاشقتم سپنتاي من.....

عشق يعني تو، عشق يعني دستاي پسر كوچولوي كه دلتنگهاي خودش رو با حلقه كردن دور گردن مامانش نشون ميده، عشق يعني بوسه‌هاي يهوي و غافل گيرانه عزيزي كه روي گونه‌هاي مامانش ميشنه تا مامانش رويايي بشه....

روياي قشنگ زندگيم  ... شور و هيجان تو، خونه كوچيك ما رو پر از انرژي كرده و خدا رو شكر براي اينهمه انرژي و شور ... فقط كافي يكساعت به حال خودت باشي تا همه چي رنگ سپنتايي به خودش بگير.... ريخت و پاش خونه مون با وجود تو تمومي نداره ... و صد البته الهي كه تو هميشه باشي و اين ريخت و پاش‌ها هم باشند....

دفتر نقاشيت پر از ماهي‌هاي شناور توي دريا شده پر از تصوير داييا و بي يا ... پر از شكل بابا سعيد ... پر از هام هام هاي خوشمزه .... البته يواش يواش ديوارهاي خونه هم داره جز ورق‌هاي دفتر نقاشيت ميشه ..... نمي‌دونم كي روي ديوارهاي اتاقت رو با دستاي كوچولوت نقاشي كردي اما از ديدنش نه تنها ناراحت نشدم بلكه خيلي هم تماشا كردنش لذت بخش بود فقط ناراحت ديوارهاي خونه مامان بزرگها هستم....

به چيزاي جديد علاقمند شدي مثل موتور سواري .... فقط كافي بود يكبار سوار موتور دايي بشي تا با ديدنش دنيا رو زيرو رو كني تا بالاخره بتوني سوارش بشي...

ساختن هواپيما (بقول خودت هوي يا)، ماهي، ماشين (ماش)، توپ، و خيلي چيزهاي ديگه با لوگوهات جز سرگرميهاي مورد علاقه ات شده ....

يه حقيقتي رو بايد اعتراف كنم كه اين روزا خيلي با پسملي شيطونم وقت نميگذرونم و احساس ميكنم اين كم كاري داره روي يادگيريت اثر مستقيم ميزاره .... درسته كه تقريبا همه چيز رو خوب متوجه ميشي ولي روند صحبت كردن و آموزشت به نظرم خيلي داره كند پيش ميره البته با بابا سعيد بهم قول داديم كه جبران كنيم ....

اين روزا هر جا كه مسجد مي بيني و يا صداي اذان مي شنوي سريع به ما ميگي كه " اَب بَر " منظورت همون الله اكبر.... و خيلي وقتا شروع ميكني به نماز خوندن، مثلا دو بار توي فروشگاه شهروند و يه بار تو خيابون يهو ديدم اون وسط دراز كشيدي و رفتي به سجده ...... و چقدر اينكارت مورد توجه اطرافيان قرار گرفته و ابراز شگفتي  كردند....

خيلي از كارات مثل روال قبل به قوت خودش باقي ... ولي جديدآ با مسواك زدن قهر كردي و شده يك داستاني براي خودش....

از وقتي كه نگراني ما رو  بابت بالا و پايين رفتن از پله‌هاي خونه مامان بزرگ رو هم فهميدي اين موضوع رو كردي دستمايه هيجان براي خودت .... يه وقتاي به سرعت برق ميدوي و دقيقا از لبه پله ها پايين رو نگاه ميكني و شروع به بالا و پايين رفتن ميكني و وقتي ما رو پشت سر خودت مي‌بيني كه چطور با التماس بهت ميگيم كه نرو بيا اينجا نيشت تا بنا گوش باز ميشه و بي توجه به نگراني ما به راه خودت ادامه ميديخندونک.

ياد گرفتي با گوشي از خودت فيلم بگيري ... ميزني روي دوربين و گوشي رو ميزاري روي زمين و بالا سرش ميايستي و شروع ميكنه به خنديدن و حرف زدن هي ميري و مياي و از ديدن تصوير خودت ذوق ميكني...

 تازشم يه مدته گير دادي به حموم همش مياي دست ما رو ميگيري و ميبري سمت حموم و ميگي: آمان " حَم ".... انقدر بازي ميكني تا اينكه خسته ميشي و خودت يهو در باز ميكني و ميري بيرون ...

از كارهاي ديگه‌اي كه ميكني اينكه وقت غذا خوردنت يهو يه ليوان آب يا ماست يا هر چيزي كه دم دستت باشه رو خالي ميكني توي ظرف غذات و شروع ميكني به همزدن و معجون مخصوص خودت رو درست ميكني و اصرار داري كه اين معجون بمالي به ميز و صندلي و فرش....

قهر كردن ياد گرفتي وروجك، مثلا توي طول روز وقتي پيش مامان بزرگا هستي گاهي گوشي رو برميداري و ميدي بهشون و ميگي آمان .... سعيد... و وقتي به هر دليلي ما نمي تونيم باهات صحبت كنيم اون روز وقتي ما رو مي بيني تحويلمون نمي‌گيري يا وقتي سر موضوعي  به مراد دلت نميرسي وقتي زنگ ميزنيم تا باهات حرف بزنيم نمياي سمت تلفن و جيغ كشان و گريان ميگي " نه نه ".... و اين لحظه ست كه من و بابا سعيد كلي غصه ميخورم .... عشقم عمرم با ما قهر نكن حتي براي يك لحظه .....

راستي اين مدل نگاه كردن زير چشمي و چپ چپ نگاه كردن از كي ياد گرفتي بلا.... يه وقتي كه باهات حرف ميزنيم يه جور مرموزي زير چشمي يا از گوشه چشمت نگاه ميكني كه آدم با خودش ميگه حتما داره توي اون كله كوچيكش يه نقشه ميكشه اين پسملي آتيش پاره..... قربون اون نگاه هاي دلبرانت بشم من .......عزيييييييييييييييييييزم.

يواش يواش داريم به روزهاي پاياني دو سالگي فرشته پاك و آسموني زندگيمون نزديك ميشيم و چقدر زود دارند اين روزها ميگذرند اصلا اين قطار عمر انگار خيال نداره توي هيچ ايستگاهي از زندگي بايسته و من و بابا سعيد مثل يه مسافر توي قطار از پشت پنجره هاش داريم تصاوير زيبايي از وجود تو رو نگاه ميكنيم و فقط لذت ميبريم از تماشاي اين لحظه هاي با تو بودن..... كاش ميشد بعضي از لحظه هاش ايستگاهي داشت براي بيشتر بودن... 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامانی امیرحسین جونی
30 آبان 94 23:57
ماشاالله به این پسر قلقلی با این شیطنتای خوردنیش واقعا دل آدم و با کاراشون میبرن
سپیده ماماي سپنتا
پاسخ
قربون خاله مهربون .. پسملي شما هم خيلي شيرين...ببوس [قلب