سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

تازه گي هايت ....

1393/8/15 22:29
537 بازدید
اشتراک گذاری

همچنان پر انرژی و قوی.... در مسیر کشف دنیا

هر چیزی که به نظرت جالبه باید تحمل بازرسی شما رو داشته باشه و در نهایت هم یک پرتاب هیجان انگیز تجریه میکنه ... سقوط آزاد

امان از فریادهای بنفش ... قرمز ... نارنجی ... گوياحال حال ها ادامه داره ... وقتی که میخوای کاری و انجام بدی و نمی تونی، انقدر تقلا می کنی (هم فیزیکی و هم صوتی) تا بالاخره به مراد دلت برسی. البته توی این مسیر گاهی از بارش باران بهاری چشمای سیاه خوشگلت هم ما رو بی نصیب نمی زاری ....

بگم از تازه گی هات

.

.

تازه گی ها عاشق وسایل نظافت شدی مثل

جاروبرقی  .... بیچاره خدا نکنه چشمت بهش بخوره باید دنبالت به هر طرف که میخوای بیاد، سیمش در بیاری به زور داخل پریز برق کنی ، دسته شو بزنی به در و دیوار یا از بدنش جدا کنی حتی اگر دیگه نخوای که باهاش بازی کنی باید جلوی چشمت باشه مبادا از کنارت دور بشه و هیچکس دیگه ای حق نداره بهش دسته بزنه که در غیر اینصورت طوفان میشه

تی ... باید دست شو بده به دستت و دنبال شما توی خونه روی زمین کشیده بشه

جارو دستی ... وای هیچکس حق نداره دستش بگیره فقط فقط باید دست تو باشه ... مامان جون مجبور کردی یکی دیگه بخره ولی بازم دو تا شو با هم میخوای ....

 

تازگی ها کشف کردی در هر بی نظمی نظمی هست

به محض اینکه می بینی دارم کشوی لباساتو مرتب می کنم میای و تمام لباساتو میریزی بیرون و حین انجام این کار غر می زنی فکر کنم میگی : آخه من نمیدونم این مامان من چرا میاد همش لباسامو میزاره توی کمد این همه من برای ریختنشو به بیرون زحمت میکشم هم کار من زیاد میکنه همه کار خودشو...

وقتی می بینم هیچ توجهی به اسباب بازیهات نمی کنی میزارمشون توی سبد شاید تا هم خودشون کمتر آسیب ببنند هم ما، اما یهو تو میای و دوباره همه رو یکی یکی پرت میکنی بیرون ... اینا آزادی رو بیشتر دوست دارند مامان

کابیت مواد غذایی و قابلمه و آبکش هم وضعیتش به همین منوال ، فقط گاها مجبور میشم کابینت مواد غذایی و ظروف شکستنی را ببندم که در این صورت به آوای ملکوتی گریه های تو گوش جان می سپارم...

لباسهای که توی ماشین لباسشویی هست اصلا نباید اونجا باشند که باید وسط آشپزخونه و پذیرایی باشند مگه نه ... 

 

تازگی ها دیگه کارتون هم دوست نداری فیلم رو ترجیح میدی بعضی وقتها همچین با تمام دقت نگاه میکنی که نگو ادم فکر میکنه چه لحظه حساسی ميتونه باشه ...

 

تازگی ها  شدی آئینه اعمال ما...

مثلا داره مثل مامان و بابا سالاد میخوره....

به محض رویت مسواک زدن من و بابای ....  مسواک میزنی ولی نمی دونم چرا عاشق مسواک من و بابای هستی ، مسواک خودتو که دستت میدم بهش نگاه می کنی و در حین اینکه حرف میزنی توی هوا می چرخونی و بعدش پرتاااااااب ... و آ‎غاز استفاده ابزاری از اشک برای رسیدن به هدف

آرایش کردن.... با دیدن آرایش کردن من شروع میکنی به خود آرایی ... البته در حین یادگیری چند تا از لوازم آرایش مامانی رو کلا نابود کردی

یه روز دیدم صدای ازت نمیاد یه خورده که دقت کردم دیدم داری ریز ریز حرف می زنی وقتی اومدم توی اتاق دیدم کشوی میزتوالت رو از جاش در آوردی گذاشتی جلوت و هر طور که می تونستی از خجالت خودتو و من دراومدی همینطور نگاهت کردم که متوجه حضور من شدی با صدای بلند یه چیزای گفتی وقتی نشستم روبرت دست تو کردی توی رژ لب و مالیدی توی صورتم بعدشم کلی بهم خندیدی ..... فكر ميكني منم چكاري مي‌تونستم بكنم جز خندیدن پسملي شيطون آخه نمی دونی چقدر خوشگل شده بوديم که مامانی

 

این برنامه ادامه دارد....

تازه گی هات برای منم تازه گی داره عشقم، ما با هم تازه گی ها رو تجربه میکنیم...

 

فصل انگور تموم شد اما خوب همیشه یه چیزی هست که تو بیشتر از بقیه چیزا دوستش داشته باشی نارنگی... این میوه نارنجی رنگ و خوشمزه

البته بعلت نداشتن دندان آسیاب هورتی میرن گلوی شما و گاها اونجا گیر میکنه و توی این لحظه این منم که باید استرس بکشم و همش نگران میوه خوردن شما باشم...

برنامه غذایت هم دست خوش تغییرات خوش آیندی برای ما نشده کماکان به میل خودت پیش میره ...

.

.

صحبت میکنی، توضیح میدی، توبیخ میکنی اما همش به زبان سرزمین بهشتی خودت...

اما من کیف میکنم از این گفتمان های مادر و فرزندی حتی اگه هر کدوم به یه زبون باشه....

سپنتا دختر میشود.....

امسال دومین سال از حضور تو در روزهای محرم بود و مامان جون یه پیراهن مشکی یا حسین برات خرید و شما هم در کنار دایی ها  و  بابا سعید از دیدن صحنه های عزاداری به وجد می اومدی ... هر وقت صدای طبل و دوقل و ... می شنیدی شروع می کردی به رقصیدن، شدي مصداق این جمله که  " با هر سازی می رقصی " افراد خانواده خیلی تلاش کردند که سینه زدن رو یاد بگیری ولی بیشتر تمایل داشتی برقصی گاهي هم با دستات به شکمت  مي كوبيدي....

و تمام هيجان كودكي هايت مرا سرشار از دلباختگي ميكند و عشق

و سپاس براي بودنت .... دوستت دارم 

گردش یک روز پاییزی ...دماوند

پسندها (3)

نظرات (0)