سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

فراموش كنم كه ...

1393/9/15 10:43
413 بازدید
اشتراک گذاری

شیرین تر از عسل ، شیرین تر ميشي با کارهای که میکنی

اوه اوه ... کفشای گنده تر از پات مي پوشي

عاشق پوشیدن کفش و دمپایی شدی همش میری از کمد، کفاشی بابا سعید و مامی رو میاری و می پوشی (بیشتر پاشنه بلند ها رو دوست داری) و روی سرامیک شروع میکنی به راه رفتن و چشم میدوزی به پاهات و از شنیدن صدای تق تق  کفاش ها کلی ذوق میکنی بخاطر همين می دوی که بیشتر مواقع میخوری زمین اما دست بردار نیستی ...

روزهای اول کلی طول می کشید تا بپوشی و بتونی با هاشون یکی دو قدمی بر داری یهو می دیدی خودت رفتی و کفاشا جا موندن و  بالاخره به پوشیدن یه لنگه رضایت میدادی اما الان استادی شد...

سنفونی صدای راه رفتنت خونه مون پر از خنده های تو می کنه ..

فرفره مو فرفری من موهای خوشگلت خیلی بلند شدن و گاهی انقدر تارهای موهات قشنگ بهم می پیجند که عمرا هیچ آرایشگری نتونه اونجوری هنر نمایی کنه

بهش آب میخوره صاف می شه یه شکلی، وقتی به سمت پایین شانه میشه  یه شکلی، جمع می کنم و دم اسبی می بندم یه شکل دیگه (مثل دخترای ناز) البته باباسعید همیشه با این مدل مخالفت میکنه ..خخخخ ، وقتی هم که زولی پولی شبیه انیشتن میشی... تازشم باباسعید هم بعضی وقتها با جارو برقی موهات شینیون میکنه ... خلاصه قدرت مانور توی تغییر چهره ات با وجو موهای فرت خیلی زیاد

و اما ساعت روز و شبهات همچنان روی ده مونده و تکون هم نمی خوره...

 همنطور که تغییر زبان ندادی البته ریتم و آهنگ حرف زدنت تغییر میکنه و اصوات جدیدی تولید میکنی و منم حقیقتاَ این زبان آسمونی تو رو خیلی دوست دارم چون مطمئناًَ‌ عمر این لحظات  هم مثل خیلی از کودکانه ها کوتاه و یه روزی مثل ما حرف می زنی و اونوقت که دلم برای این مدل حرف زدن هات تنگ میشه پس من عجله‌ای ندارم و لذت می برم از آواهای آسمونیت، از به تماشا نشستن تک تک لحظه های کودکیت و خدا کنه که فراموش نکنم لذت این روزها رو ، روزهای مادرانه ای که هدیه خداست برای من

هیجانی که توی زندگی من و باباسعید آوردی را هیچوقت تجربه نکرده بودم و چقدر دوستش دارم  با اینکه به راستی توی این مدت از لحاظ جسمی خیلی خسته ام و تنها نگاه کردن به تو هست که باعث میشه همه چیز رو فراموش کنم

فراموش کنم که در حین شستن ظرف و یا آماده کردن غذا چندین بار باید کارم رها کنم تا تو رو تو آغوشم بگیرم...

فراموش کنم که چند بار کمد لباسهاتو مرتب کردم و تو از نو همه رو ریختی بیرون...

فراموش کنم که بارها و بارها وسایلی که از کابینت میریزی بیرون رو جمع میکنم...

فراموش کنم که باید چای بخورم

فراموش کنم که فردا باید برم سرکار و باید بخوابم اما چون تو دلت بازی میخواد من میشم همبازی تو

فراموش کنم که تا قبل از آمدن تو چقدر آزاد و رها بودم و حالا در بند توام، دربندی که دنیای جدیدی رو تجربه میکنه دنیای کودکانه کودکش را ...دنیای مادرانه را ، دنیای که خیلی ها حسرت ش رو دارند و خیلی هنوز تجربه ش نکردن تا ببین چقدر عجیب و شگفت انگیزه

 

پسندها (1)

نظرات (0)