ماهی تنگ من
مثل یه ماهی کوچولو تو تنگ وجودم داری بازی میکنی هی خودتو می زنی به شیشه تنگ وجودم شاید که راهی باز بشه به سوی دنیای دریائیت...
الهی، ماهی کوچولوی من دوباره حبابهای وجودت داشتند تو دل من دونه دونه می ترکیدن .
وای خدا این ماهی کوچولو چقدر زور داره! داشتم با چشمام می دیدم که چطور به شکمم ضربه می زنی انگار دلت از تاریکی گرفته ...
بابا سعید انقدر به شکم مامانی زل زد تا تو خودتو از پشت دیوار شکمم بهش نشون دادی و بابای مهربون با یه بوسه از زحماتت برای نشون دادن خودت تشکر کرد.
تا نیمه شب تا وقتی که خواب اختیار رو از من بگیره هی تو دل مامانی حباب می ترکوندی و واسه خودت بازی می کردی
ای جانم....
عزیزم
روح جانی و تن
آه از من و آه دل
دیدی شبی در حرف و حدیث عشق چگونه پیدایت کردم
دیدی در آن دقایق پر التهاب شوق چگونه دیدارت کردم
یادت هست؟!
گفتی انگار
حرف بین ما بسیار و
عشق بی پایان است
راستی هیچ میدانی من در حضور غایب پر سوال تو
چقدر ترانه سروده ام
چقدر ستاره چیده ام