سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

جدایی ....

1393/1/22 9:55
311 بازدید
اشتراک گذاری

يكي اينجا ... بي تو ... دل توي دلش نيست

شنبه شروع  سركار رفتن ماماني بود و ناگزير من و فرشته آسموني از امروز به مدت 8 تا 9 ساعت از روز رو از هم دور شديم .

صبح كه از خواب بيدار شدم و چشم به صورت ماهت افتاد آسمون دل ماماني ابري شد و چشماش باروني .

 

نديدن تو و كارهاي شيرينت، نشنيدن صدات و نبوسيدنت تنت رو چطور توي اين مدت تحمل كنم ...دلواپسي هام فقط بخاطر دلتنگي هاي تو عزيزم و اينكه خودم از داشتن محرم ميشم وگرنه از نحوه نگهداريت هيچ نگراني ندارم چرا كه مامان جون هيچ كوتاهي در حقت نمي كنه....

از شب قبل تمام چيزهاي كه نياز داشتي رو برات آماده كرده بودم (فرني، سوپ و شير...) ، بعد از اينكه توي خواب شيرين توي بغلم صبحونه تو خوردي و من از تماشا كردنت لذت بردم به همراه بابا سعيد برديمت خونه مامان جون. توي اين مسير كوتاه همش بوسيدمت و به خودم فشردمت و بوت كردم،

عزيزم من ببخش واسه لحظه هاي كه بايد كنارت باشم و نيستم ....

تو اداره هم مدام فكر و حواسم پيشت بود و تا فرصت مي كردم عكساتو نگاه مي كردم ، همه همكارها و دوستان هم سراغت مي گرفتن و هر بار كه كسي از تو مي پرسيد قلبم از جاش كنده مي شد و به زور جلوي جاري شدن اشكامو مي گرفتم. توي طول روز هم چندين بار زنگ زدم و حالت پرسيدم و از اينكه شنيدم صبح بعد از بيدار شدنت شير و فرني نخوردي و ظهر هم سوپ نخوردي و مدام بي قراري كردي ناخداگاه موقع ناهار گريه كردم و غصه ات خوردم ...

هر چند مامان جون و دايي هاي مهربونت خيلي سعي كرده بودن كه جاي خالي منو برات پر كنند و كلي باهات بازي كردن و بردنت گردش، واقعا ازهمشون ممنونم.

همش به عقربهاي ساعت نگاه مي كردم و تصور مي كردم توي اين لحظه داري چي كار مي كني... الان بازي مي كنه بعدش حوصله اش سر مي ره، گريه مي كنه و چهار دست و پا اينطرف و اونطرف مي ره با ريشه هاي فرش و گوله كاموا و متكاش بازي مي كنه، از خودش داره صداي قشنگ در مياره، خوابش مياد و چشماش ميماله و نق مي زنه، خوابيده، توي خواب با كوچكترين صداي مي پره و الي آخر، تمام حركاتت با تمام جزئيات مثل يه فيلم جلوي چشمام...

فکر کنم ببینم چیکار کنم مامانی نره سرکار ؟؟!!!!!!!!!

...نفهميدم چطور خودمو بهت رسوندم زنگ زدم و اومدم پشت در پذيرايي صدات كردم و قربون صدقت رفتم، مامان جون گفت كه با شنيدن صداي من چطور دور برتو نگاه مي كردي و وقتي مقابلت ايستادم همينطور چند ثانيه‌اي بهم نگاه كردي و يهو انگار تازه فهميدي كه چه اتفاقي افتاده چشمات برقي زد و دستاتو باز كردي و خنديدي و خنديدي بغلت كردم و بوسيدمت قلبم از هيجان ديدنت خيلي تند ميزد وقتي ديدم كه تو چطور ذوق كردي و خوشحال شدي ...

مثل يه بچه گربه ملوس مدام خودت به من مي ماليدي و صورتت مي چسبوندي به صورتم و با دستات منو گرفته بودي انقدر اين صحنه ها قشنگ بود كه دايي مهدي و مامان جون هم از ديدنش منقلب شده بودند و قربون صدقت مي رفتند ... با اينكه اولين باري نبود كه مدت زمان تقريبا طولاني رو از هم دور شده بوديم ولي انگار تو هم فهميده بودي كه اين بار با دفعات قبلي خيلي فرق داره و قرار كه اين روند بشه قرار بين من و تو ...

عشقم نفسم عمرم تمام هستي من ، دوست دارم

خلاصه بعد از اينكه دلتنگي هامون رو به هم نشون داديم، كلي بازي كرديم و صداي خنده هاي شيرين تو فضاي خونه رو پر كرد ، شازده پسرمون خودش تقويت كرد و هر آنچه كه از صبح نخورده بود رو يكجا ميل كرد.

امروز مامان بزرگ و بابا بزرگ مهربون هم راهي سفر شدن ،‌ زيارت خانه خدا ... انشا... سفر خوب و پر باري داشته باشند و بهشون خيلي خوش بگذره ...

تمام روزهاي اين هفته صبح، من و تو از هم جدا شديم و بعد از ظهر دوباره از كنار هم بودن لذت برديم. تمام تلاشم كردم تا توي مدت زماني كه با هم هستيم بيشترين وقت با تو بگذرونم البته طي روز كلي زنگ مي زدم و حالتو مي پرسيدم و تلفني باهات صحبت مي كردم گاهي باهام صحبت مي كردي و گاهي چيزي نمي گفتي الهي من قربون اون كلمات آسمونيت برم، كي مي شه حرف بزني ...

آخرين روز كاري هفته با مامان جون سه تاي رفتيم پارك با هيجان تمام دور بر تو نگاه مي كردي و هر جا كه بچه‌اي مي ديدي (فرق نمي كنه مثل خودت ني ني باشه يا 13،14 ساله باشه) واكنش نشان مي دادي و شروع مي كردي باهاش حرف زدن و چشم ازش  بر نمي‌داشتي ،‌ رفتيم كنار گلها نشستيم و تو با تعجب بهشون نگاه مي كردي و طبق معمول به طرفشون رفتي تا ازشون بخوري، الهي هميشه آماده تا بخوري....

وقتي صداي كلاغها رو شنيدي با تعجب به آسمون نگاه كردي و مدام از اين كلاغ به كلاغ ديگه نگاه مي كردي و انقدر مسير پروازشون نگاه كردي كه ديگه ديده نشدن و با چند تا بچه خوب هم آشنا شدي و باهاشون بازي كردي ... موقع برگشت خستگي شيطوني هات تو پارك باعث شد كه توي كالسكه تا خونه بخوابيدي. روزهاي تعطيل آخر هفته هم تمام وقت با ماماني و باباسعيد كلي بازي كردي و بغير از مهموني شبها كه دورت خيلي شلوغ بود تمام لحظات رو چسبيدي به من.

جوجه ناز نازي من اين هفته هم به من و هم به شما خيلي سخت گذشت، دوري خيلي تلخ

الهي كه دور بودن هاموم به اندازه يك پلك زدن باشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)