سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

تو و من و عشق هر سه بي قراريم ....

1393/2/12 13:02
337 بازدید
اشتراک گذاری

تو و من و عشق هر سه بي قراريم ....

 اي جانم، الهي من قربون دلتنگيهات برم كه باعث همشون نبودن ماماني كنارت. غروبها كه ميام دنبالت مي تونم توي چشمات تمام غصه هاي كه توي طول روز خوردي رو ببينم وقتي خودتو به من مي چسبوني و صورت به صورت من مي شي مثل اينكه مي خواي من ببوسي ازت خجالت مي كشم، درسته كه مثل روزاي اول نيستي و طاقت زياد شده ولي كاملا مشخص كه دلتنگ مي شي. مامان جون بهم ميگه كه هر چي به غروب نزديكتر مي شيم تو هم بي قرارتر مي شي. 

از دوم ارديبهشت هم بعلت مسافرت مامان جون  سه روز با مامان بزرگ و بابابزرگ موندي البته عمه طاهره مهربونت هم خيلي زحمت كشيد ولي هفته دوم رو دوباره رفتي پيش مامان جون.

خيلي بي قراري مي كني و  نمي دونم ديگه طاقت تمام شده يا بخاطر دندان هات،‌ غذا نمي خوري و ما از اين موضوع ناراحتيم. سه روز هم تب كردي و با استامينيوفن كنترلش كرديم بايد بريم پيش دكتر صبور...

جوجه من آخه این چه مدل خوابیدنی ، تازگی ها فرو میری تو لحاف و تشکت ...

رفتيم دكتر و گفت تمام بي قراريها و ناراحتيهات بخاطر دندونهات، گفت بايد تا الان مرواريدهاي خوشگلت خودشون نشون مي دادن و يه مقدار دارو داد تا كمك كنه زودتر اين اتفاق بيفته اگه تا يه هفته آينده اين اتفاق نيفته بايد منتظر باشيم تا وقتش بشه...

توي خونه خودمون يك لحظه هم طاقت نداري از جلوي چشمات دور بشيم، به محض اينكه من و باباسعيد تنهات مي زاريم چهار دست وپا و گريه كنان دنبال ما مي آيي. وقتي هم كنارتيم دوست داري مدام باهات باز كنيم و حرف بزنيم....

رابطه ات با بابا سعيد به شدت خوب شده و وقتي توي خونه است تقريبا تمام حواست پيش باباي، انقدر به صورتش زل مي زني تا شروع كنه به حرف زدن و بازي كردن باهات و تو از خنده ريسه مي ري ، با رفتنش گريه ميكني و با اومدنش مي خندي ديگه بيشتر حواست پيش بابايي تا ماماني...

ديگه با شنيدن هر آهنگ شادي دست مي زني، يه دست تو مشت مي كني و مي كوبي كف دست ديگه ت،

من فداي شاديهات بشم كه حضورت در كنار من معجزه ايست آسماني

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)