سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

مرواريدهاي سپنتا

1393/6/2 16:5
624 بازدید
اشتراک گذاری

هووووووووووووووووراااااااااااااااااااااااااا

بالاخره اومدن، دو تا مروارید خوشگل و ناز ، با هم و تنها به فاصله یک روز بعداز تولد یازده ماهگیت

 الهی مامی قربونت بره اما من دهن بدون دندون شما را خیلی بیشتر تر دوست می داشتم ........

شب 28 مرداد ماه وقتی می‌خواستی لالا کنی و طبق معمول که همیشه قبل از خواب کلی با هم بازی می‌کنیم و پسملی نازناز هم با اون خنده های شیرینش دل مامانشو می بره یه دفع دو تا مروارید سفید کوچولو از زیر لثه های صورتی قلمبه شده بالا به من چشمک زدن آخی چقدر اینا خجالتی اند بعد از این همه مدت همش به اندازه یه میلیمتر سرشاشون آورده بودن بیرون و منم با کلی زحمت تونستم بر ممعانت شما غلبه کنم و با انگشتم لمسشون کنم آخی کوچولوهای سفید و تیز.... مامی هم بوسه باران کرد اون دهن خوشگل شما رو

با دادن این خبر به بابای و در پی خوشحالیش، کلیه اعضای فامیل در یک چشم بهم زدن توسط شبکه های اجتماعی در جریان امور قرار گرفتن و تقاضای آش دندونی و شیرینی بود که می شد.

 

الهی که همیشه مثل مروارید سفید و درخشنده باشند و مثل سنگ محکم و برنده .

(حیف که هر چی تلاش کردم عکس بگیرم نتونستم ... از بس که شما وروجکی اینجا فقط تورم شدید لثه ها مشخص)

شبر کوچولوی من فکر کنم این روزا تصمیم گرفتی رکورد راهپیمایی نی نی ها رو بزنی، از وقتی که می تونی روی پاهای کوچولوت راه بری دیگه امان ازشون گرفتی و مدام داری راه میری و خیلی خیلی کم چهار دست و پا میری ، گاهی انقدر راه میری که آخرش به تلو تلو خوردن می‌افتی و من و بابای کلی به این حالت راه رفتنت می خندیم .

گاهی کارهای میکنی که دل مامی رو می بری و البته صد حیف که بعضی هاشون رو که بار اول انجام میدی من و بابای نمی تونی ببینیم و بابت این موضوع کلی غصه می خوریم ...

اینجا آقا سپنتا همش می رفت می نشست روی صندلی ماشینش و یه کمی لم می داد و سخنرانی می کرد دوباره میومد پایین دروغ نگم یه بیست باری این کارو تکرار کردی.

اما بگم از دلبریهات پسر باهوش و زرنگ ...

مامان بزرگ گفت یه روز که بابابزرگ از در خونه میره بیرون شما دنبالش گریه میکنی و میری بطرف در،‌ وقتی می بینی که در بسته است میری سمت کیف مامان بزرگ از توش دسته کلید بر میداری و برمی‌گرددی سمت در و روی انگشتای پاهات می ایستی و کلید می گیری به سمت قفل و کلی تقلا میکنی تا در و باز کنی و وقتی می بینی که در باز نمیشه، رو میکنی به مامان بزرگ و کلید بهش نشون میدی با جمله های خودت ازش میخوای که در باز کنه ....

و اینکه

29 مرداد که خونه مامان جون (بزرگ) بودی در حین بازی میری می ایستی جلوی عکس مرحوم بابا بزرگت (بابای مامان سپیده) و همینطور چند ثانیه‌ای بهش نگاه میکنی و مامان جون بهتون میگه که این عکس بابابزرگ که اگه بود حتما می دیدی که چقدر دوست داره و کلی دربارشون  با شما صحبت میکنه و شما هم با دستت عکس رو نشون میدادی و حرف میزدی ،‌ در نهایت مامان جون عکس میاره پایین و میده دست پسملی گل و در عین ناباوری شما چندین بار عکس رو می بوسی و رو به عکس کلی حرف میزنی

دیدن این صحنه مامان جون خیلی منقلب میکنه و شوکه میشه، غروب که من اومدم خونه و داستان رو تعریف کرد حقیقتا برای من باورش خیلی سخته چونکه شما تا حال کسی یا چیزی رو نبوسیدی و اصلا بلد نیستی اینکارو ...

اما من به مامان جون گفتم که احتمالا فکر کرده خوردنی و خواسته بخورتش اما مامان اصرار داشت که شما بوسیدی و برای اثبات حرفش دستت گرفت و برد سمت عکس و عکس بابا بزرگ و نشونت داد و من با چشمای خودم دیدم که چطور سکوت کردی و به عکس نگاه کردی و وقتی عکس رو بدست دادیم چطور خم شدی و بابا بزرگ رو بوسیدی .... واقعا نمی دونم چطور به این قضیه نگاه کنم ولی خیلی تحت تاثیر کارت قرار گرفتم پسرگلم ...

شاید بین تو و بابابزرگ چیزی بود که ما بی خبریم ولی این مطمئنم که اگر بود خیلی خیلی بیشتر از هرکسی تو رو دوست داشت اون عاشق بچه بود و همیشه هر جا بچه ای می دید بهش محبت می‌کرد و من این باور دارم از وجود و حضور تو خیلی خوشحال ..... روحش شاد یادش گرامی

راستی یه مسافرت خیلی کوچولو هم به شمال داشتیم به همراه آرشام و آریوی عزیز، به شما که خیلی خوش گذشت

وقتی برای اولین بار کنار ساحل رفتی مثل یه ماهی همش از دستای ما لیز می خوردی و به سمت دریا می رفتی، کلی با شن و سنگ بازی کردی و با هر موج آبی که به تنت می خورد کلی ذوق می کردی ... انشا... همیشه به سفر عزییییییییییییییییییزم

  فقط می تونم بگم : عاااااااااااااااااااااااااشقتم

در حال کنکاش در حیاط ویلای شمال

انقدر از پایین کیوهای روی درخت رو با دست نشون دادی که بالاخره رفتی اون بالا که بچینیشون...

 

شیطنت شیطنت .... فقط همین

 

پسندها (3)

نظرات (3)

زهرا
1 مهر 93 16:58
آخه نازی چه عکس های خوشگلی ازش انداختی در اومدن مروارید های سفیدشم مبارک همیشه به سفر و خوشحالی و شادی
سپیده ماماي سپنتا
پاسخ
تشكر فراوان زهراي عزيزم بووووس بوووس
مامانی امیرحسین جونی
2 مهر 93 22:46
مرواریدات مبارک سپنتا جونی همیشه به سفر و گردش و خوش گذرونی جوجه ی ما ام از صبح تا شب در حال متر کردن خونس خستگی ندارن که ماشاالله به این همه انرزیشون
سپیده ماماي سپنتا
پاسخ
ممنون مهربونم خدا نگهدار پسر نازتون باشه ماشا... به همشون كه رو دست ماماناشون بلند شدن
عمه نسرین
18 آبان 93 1:13
یواش یواش و بی صدا... شدی جز کباب خورا... یا انگور خورا!!! مبارکه... میارککککککککک
سپیده ماماي سپنتا
پاسخ
انگور خوراااااااااااااااا مرسي عمه نسرين