سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

لمس تن تو...

فرشته من پسملی قند عسل ،  بالاخره بعد از کلی تحقیق و تفحص دکتر جدیدمون را انتخاب کردم  خانم دکتر مهشید بحرینی. قراره خان پسر ما توی بیمارستان بهمن چشمای قشنگشو به این دنیا باز کنه. تازه 34 هفته و 3 روز گذشته باید یه شش هفته ای هم منتظر باشی.... نمی دونی توی این مدت چقدر استرس داشتم  هنوز هم دارم دلهره و نگرانی داره قلبمو از جاش در میاره  همش میترسم. هر چی که به زمان اومدنت نزدیکتر می شیم استرس ها هم بیشتر میشه هر روز به یه چیزت فکر میکنم مدام سوالهای عجیب وغریب به ذهنم میاد اگه یه وقت خدای نکرده خدای نکرده زبونم لال یه مشکلی چیزی داشته باشی چی ؟؟؟؟ فکر کردن به سالم بودن چشمات، گوشات، تک تک اعضای بدنت دلهره ای به ...
16 مرداد 1392

من و تو...

سلام پسملی خودم ، دیگه داری بزرگ میشی و سنگین، منم انداختی تو نفس نفس زدن ها شیطونیاتم که تمومی نداره اصلا جنابعالی چیزی به اسم خواب دارید .... یه خورده استراحت کنی برات بد نیست ها بخاطر خودت میگم ... نمی دونم پیش ما هم بیای اینجوری یا نه اگه اینطوری باشی که خدا کمکم کنه ... البته وقتی تو دل مامانی داری شیطونی میکنی کلی کیف میکنم خودت می دونی که وقتی آرومی چقدر دلم برات تنگ میشه  (و البته یه کمی نگران) کلی نازتو میکشم تا یه نیمه نگاهی به ما داشته باشی .... راستی از شنیدن رادیو و انواع و اقسام خبرا و صحبتها که خسته نشدی میخوام قبل از اینکه بیایی اینجا نسبت به این دنیا کاملا شناخت پیدا کنی  سهمیه موسیقیتم مخصوصا م...
30 تير 1392

از رویاهایم تا رویاهایت ...

از رویاهایم تا رویاهایت چند صباحی بیش نمانده ای گل ناز من تو می آیی تا دنیایم بسازی به رنگ خود چشمانم رد هر نقشی را می گیرند که تو خلق می کنی و ذهنم حک می کند آن را در قاب قلبم آتش می زنی بر دل آن دم که لبانم می خندد و خدا کند نیاید لحظه ای که چشمانم بگریند آرام جان نقش رویاهایت به چه رنگ ماند به سپیدی پاکیت به زردی خورشید نگاهت به سرخی قلبت به سبزی وجودت به آبی آرامشت به ارغوانی خنده هایت وه چه زیباست رنگین کمان رویاهایمان شب و روز من  مه و خورشید من ای نگار من چه رویایست، نقش رویاهایم تا رویاهایت ...
15 خرداد 1392

تو مرا می خندانی با قلقلکهای کوچکت ...

آروم آروم پلکهام به خواب سلام می کردند که چیزی از درونم تو رو به یاد من آورد حبابهای وجودت را به بازی گرفته بودی و یکی یکی می ترکوندی    انگار داشتی از درون قلقلکم می دادی چه عجیب بودن این احساس! نفسهامو تو سینه حبس کردم تا بیشتر حست کنم که شاید باور کردنی تر بشی!   عزیزم در بهت بودم که آیا این احساس وجود توست؟ آیا این تویی که بعد از اینهمه مدت خودت رو به من نشون می دادی! وقتی به بابا سعید گفتم که بالاخره بعد از این همه وقت احساسش کردم و تو داری تکون می خوری نمی دونی چقدر خوشحال شد. انقدر قربون صدقت رفت و باهات حرف زد که نگو  هر چند که می دونم همه رو شنیدی ... کوچولوی ...
1 ارديبهشت 1392

ماهی کوچولوی تنگ تنهای من....

ماهی کوچولوی تنگ تنهای من، توی این روزهای بهاری تو هم مثل ماهی قرمز شب عید، سفره هفت سین زندگی من و بابا سعید رو رنگین تر کردی ، واسه خودت تو سرزمین آبیت بالا و پایین می ری و گاهی خودتو به تنگ وجودم می زنی تا یادآوری کنی که تو هم سهمی در این بهار با ما داری!   توی این چند ماهی که  اومدی تو زندگیمون بابا سعیدت خیلی تحمل کرده تا وجود تو رو به کسی نگه ولی انگار دیگه کاسه صبرش لبریز شده و پدر شدنش رو می خواد به همه بگه. وقتی باهات حرف می زنه بهت حسودی می کنم امروز وقتی رفتیم خونه بابا و مامان بزرگت بابا سعید یواشکی به مامان بزرگ گفت که داره پدر می شه ... نمی دونی وقتی داشتیم برمی گشتیم خونمون چقدر خوش...
15 فروردين 1392

بازیهای تو ...

        کوچولوی 1050 گرمی من 27 هفته و 3 روز از زندگی قشنگت میگذره   قربون اون 148 بار ضربان قلبت برم  نمی دونم که توی این روزهای گذشته چقدر احساس دلتنگی کردی که همش داری خودتو به در و دیواره تنگ آبیت می زنی ...   فکر کردی این ور دیوار چقدر از این دنیای بزرگ سهم تو که انقدر بی تابی نی نی کوچولو!       الهی قربون اون ورجه ورجه هات برم که هی از این طرف دل مامانی قل می خوری میری اون طرف و دوباره با مشت و لگد میای اینطرف   بعضی وقتها هم نمی دونم با سرت یا دست وپاهات انقدر فشار میاری که انگارداری واسه خودت یه دریچه باز می کنی! ...
18 بهمن 1391

اتفاق

اگر چه اتفاق بود و اجبار اما عشقت آن قدر در دلم جا باز کرد که فقط خودت می توانی جای خالی ات را پر کنی اگر چه اتفاق بود اما اتفاقی که پایانش بود شیرین کاش تمام اتفاقات زندگی به تو ختم شود من به خواستنت دچارم و تو به تولدت سرخوش من به وحشت بودن تو ترسی را تجربه کردم که مپرس حال ، به عشق بودن تو انتظاری را تجربه کردم که مپرس پشت رویای من و تو دست مهربان خداست آخرین معجزه من رویای نیمه شبهای من قلب من برای تو همیشه بخشنده است   ...
1 بهمن 1391

روز مادر...

  شاید این تصویر تولد باشد در شکاف دلم! شاید این تصویر یک فرشته باشد روی برگی از کاغذ! شاید این شکل یه رویا باشد روی بال شاپرک! شاید این تصویر یک کودک بجا مانده از عشق باشد در روزنه ای از خوشبختی! شاید این تصویر گریه باشد در زلالی باران! شاید این تصویر کنگ زندگی باشد میان دستهای عشق کسی در خویشتنم پنهان است کسی در بطن وجود پر تلاطمم پنهان است کسی شاید شبیه من کوچ غریبش را به اینجا تصویری نیست هر لحظه طرحی تازه خواهد زد در باغ سبز امید وجود تو   امروز روز مادره  و من بدون اینکه هنوز کسی ما...
1 بهمن 1391

از جنس عشقی...

منتظرم تا با غروب خورشید جنسیت تو رو بدونم هر چند که احساس درونیم خبر از وجودت رو خیلی وقته که بهم داده ولی من تا حالا به کسی چیزی نگفتم ، حتی به خوده تو ....!   بعد از کلی ترافیک رسیدیم به مرکز سونوگرافی نیاوران، من و بابا سعید گاهی این سوال رو از هم میپرسیم یعنی تو چی هستی؟ هر چند بلافاصله یادمون می یاد که تو میوه عشق ما هستی و دلم می خواد این میوه بدون آفت و آسیب باشه این مهمترین خواستمون از خدای مهربونه.   کودک من تو همچون جواهری در انگشتر زندگی به هر رنگ که مانی خواهی درخشید تو خوده الماس عشقی       روی تخت خوابیدم ت...
30 دی 1391