سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

کنار هم و برای هم

هفته چهارم از آغاز فصل روییدن تو و ما دیگه اومدیم خونه خودمون و من به تنهایی مراقب تو هستم هیچ وقت فکر نمی کردم چیزی بتونه خواب شیرین شب منو بهم بزنه ولی تو فسقلی شیرین تر از خواب شبی و من بارها بلند میشم و بهت سر می زنم هر چند بچه خیلی خوبی از اولش بودی و شبها که از ساعت 10 -11 میخوابی تا ساعت 5 صبح بیدار نمی شی و من شبها واقعا اذیت نمی شم. اما امان از روزها و وقتهای که بیداری، به هیچ قیمتی حاضر نیستی یک لحظه هم بغل رو ترک کنی تا میزاریم توی جات گریه می کنی ... خلاصه اینطور بگم که شما مامانی رو توی تمام کارهای خونه همراهی می کنی با هم جارو می کنیم، گردگیری می کنیم آشپزی می کنیم و الی آخر، این کارها هم خیلی برات جالب تمام ...
23 مهر 1392

تولد بابا سعید و ....

یازده مهر و تولد بابا سعید، امسال شش سال که توی همچین روزی کنار بابای عزیزت هستم واینبار با حضور قشنگ تو، مطمئنم بهترین هدیه رو بابا سعید امسال از تو گرفته و اون وجود پر از عشق تو. با توجه به شرایط موجود امسال نتونستم کاری برای بابای انجام بدم انشا... سالهای دیگه جبران میکنم. درهر صورت عمه طاهره زحمت کشیده بود و یه کیک خوشمزه درست کرده بود و این شب رو با همدیگه یه جشن ساده و کوچولو برای عشق زندگیم گرفتیم. الهی که همیشه کنار هم روزهای قشنگ زندگیمونو رو موندگار کنیم. عزیزم تولدت مبارک  خ دایا نفسم در گرو نفس عزیزانم است عطر سلامتی و رنگ لبخند را آنان مگیر   توی این هفته یه چند روزی هم ...
15 مهر 1392

لحظه های شیرین با تو بودن

 توی هفته دوم هستیم ولی هنوز خیلی کوچولوی فرشته من.... تمام لباسهای که برات خریدیم برات خیلی بزرگ اند همش باید لباس تکراری بپوشی مامانی...  توی این چند وقت دارم بچه داری رو از بقیه یاد می گیرم و چقدر برای من لذت بخش در کنار تو بودن از دیدنت سیر نمی شم و گذر زمان رو نمی فهم از بس که تو شیرینی نبات من ... بابا سعید هم مرخصیش تموم شده و میره سرکار البته مرتب تلفنی سراغتو میگیره توی این چند روز خیلی زحمت من و شما رو کشید انشا... خدا بهش سلامتی بده و برامون نگهش داره. ششم مهر برای بار دوم، قلبم از جاش کنده شد و تو دوباره کبود شدی و نمی تونستی نفس بکشی خلاصه با کمک همه (که اگه نبودن من واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم)...
9 مهر 1392

هفت روز و شب زمینی...

فردای روز بدنیا آمدنت ساعت یک بعدازظهر از بیمارستان مرخص شدیم و رفتم خونه بابا بزرگ عزیز مامان بزرگ و عمه طاهره و عمه نسرین خیلی زحمت ما رو کشیدن و تقریبا همه زندگیشون وقف ما کرده بودن ازشون خیلی ممنونیم و قدر دان زحماتشونیم. مامانی بخاطر عوارض بعداز عمل دو بار به شدت حالش بد شد و درد خیلی شدیدی کشید و همه رو به زحمت انداخت مخصوص عمو حمید و زن عموی عزیزتو . فرشته من روز چهارم ، با بابای و عمه طاهره رفتی برای تست غربالگری و آزمایش زردی و خدا رو شکر همه چی روبراه بود و مشکلی نداشتی. توی همین روز بند نافت افتاد و گفتند دو روز بعدش باید ببریمت برای ختنه  (آخی...)   شبا هم پسر خوبی هستی و فقط دوبار ساعت 2 و 5 صبح ب...
2 مهر 1392

تولد ...

27 شهریور 1392 ساعت 14:7 بعدازظهر روز چهارشنبه توی بیمارستان 22 بهمن تهران توسط خانم دکتر مهشید بحرینی بعد از 40 هفته و 4 روز به این دنیا چشم گشودی... ساعت 8:30 صبح منو و بابا سعید به همراه مامان بزرگ مهربونت راهی بیمارستان شدیم . حس غریبی تمام وجودم را گرفته بود توی راه همش فکر می کردم اگه توی دل مامانی بمونی برات بهتره آخه اونجا جات خیلی امن تره  ولی از طرفی شوق دیدن روی ماهت قلبم از جا می کند .بعد از انجام کارهای اولیه بستری جلوی درب بلوک زایمان ازمامان بزرگ و بابا سعید خداحافظی کردم و وارد بلوک زایمان شدم وکارهای مربوط انجام شد  و من در انتظار توام وای که تا لحظه رفتن به اتاق عمل چه ها که بر من نگذشت هزار جور فک...
30 شهريور 1392

آخرین شب مهمانی...

امشب آخرین شبی که مهمون دل مامانی هستی عزیزم.  از فردا دلم یه جور دیگه برات تنگ میشه .... توی این مدت همیشه و هر لحظه با من بودنی چسبیده به من، نفس به نفس .... فرشته آسمونی من، دیگه باید سرزمین آبی تو ترک کنی و بیای به این دنیای خاکی قربون قدمت بیا که مشتاق دیدن روی ماهتم.... حال عجیبی دارم هم میخوام که زودتر لمست کنم و هم میخوام که تو دلم بمونی .... آخر شب با بابایی رفتیم مامان بزرگ رو اوردیم خونه مون تا فردا ما رو همراهی کنه.... همه چیز رو چک کردم ساک تو ، وسایل خودم، مدارک .... و خوابیدم، چه خوابیی یک لحظه هم نتونستم ازت غافل بشم کلی باهات حرف زدم و نازت کردم و چقدر برات اشک ریختم نمی دونم چرا.... اشک شادی ...
26 شهريور 1392

رویای پاک من...

رویای پاک من ... لحظه دیدارت نفس به نفس نزدیک تر می شود و من غرق انتظارم... چه خوش باشد آن دمی را که می بویم و می بوسم تو را و چه بی قرار، نگاهم را به رویایی  دوخته ام که نقش چشمانت را برایم نقاشی کند  فرشته من... بوسه خواهم زد جای خالی بال های بهشتی ات  و با جان دل گوش خواهم سپرد به آواز گریه ات، که وداع توست از سرزمین پاک عشق در هجوم لحظه های بی کسی تو، آغوش خواهم گشود برای همه کس شدنت دیوارهای خالی ذهنم پر شده از تصویرهای ناب و خوشبختی تو آسمان دل من ماههاست که در انتظار دیدن رنگین کمان رخ تو بارانیست در روزهای که سبزه و گل کوله بار خود بهره ...
25 شهريور 1392

تنبل خان

نفس مامان دیگه چیزی نمونده روی ماهتو ببینم ....  16 شهریور هم آخرین روز کاری مامانی بود و از دوستان و همکارای خوبش خداحافظی کرد و همه برای ما دو تا آرزوی سلامتی کردند ، دیگه از این تاریخ به بعد مامان سپیده تو خونه می مونه و انتظار شما رو می کشه. ساک شما رو هم بستم البته همه وقتی می رن سفر ساک می بندن ولی نمی دونم برای شما نی نی ها چرا وقتی میاید ساک می بندن ... توی این هفته که رفتم ویزیت، خانم دکتر گفت که ممکن بین 20 تا 27 بدنیا بیای و بهمون معرفی نامه به بیمارستان رو داد و بابا سعید مهربون هم کارای مربوط به بیمه تکمیلی رو انجام داده که اگه شازده پسر خواستن تشریف بیارن کارا انجام شده باشه اما دریغا  تنبل خان هیچ...
20 شهريور 1392

با ما به از این باش...

شازده پسر ناقلا امروز رفتیم سونوگرافی تا ببینیم تو چه وضعیتی هستی وقتی خانم دکتر داشت اوضاع و احوالتو بررسی میکرد خیلی آقا شده بودی و سربه زیر، اصلا هیچ حرکتی از خودت نشون ندادی انگار نه انگار که چند دقیقه پیش که تو نوبت نشسته بودم جنابعالی نبودید که شیلنگ تخته مینداختید، وروجک اونجای که باید یه تکونی به خودت بدی مظلوم میشی    آخه مامانی باید حرکت میکردی تا وضعیت تنفسیتم مشخص میشد ولی اصلا به روی خودت نیوردی هر چی ما از اینطرف به اونطرف شدیم نشستیم بلند شدیم در خونتون زدیم، از پشت در نازتون کردیم، فایده ای نداشت جوجوی ما سرشو کرده بود زیر بال هاشو و تکون نمی خورد در نهایت مجبور شدم برم بیرون و با بابا سعید قدمی بزنم و یه آبمیوه شی...
18 مرداد 1392