سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

تنبل شدي جوجه من

عمر مامانی ، 243 روزه که خونه مون پر شده از عطر تو، گل زیبای من تولد هشت ماهگی مبارک     و اما اندر احوالات آقا سپنتا ..... تنبل شدي جوجه ،‌ ديگه هر كاري مي‌كنيم حاضر نيستي تاتي تاتي بري به محض اينكه ميخوايم راه ببريمت مي شيني،                                                    فعلا فقط از لبه ميز و مبل مي گيري و مي ايستي و مرتب با دستت مي كوبي روشون  (همه جا رد دستاي كوچولو و دهانت ديده مي&zwnj...
11 خرداد 1393

تو در چشم من زيباترين نقاشي خداي

17 ارديبهشت وقت آتليه داشتيم و ني ني قشنگمونو برديم براي ثبت لحظه هاي شيرين كودكيش. آفرين به شما پسملي ناز كه همكاري خوبي كردي (در يك چشم بهم زدن دكوراي آقاي عكاس رو بهم مي زدي) زمان عوض كردن لباس كلي از من و بابا سعيد انرژي مي‌گرفتي آخه يه ني ني انقدر زور داره بدون لباس كه عكس مي‌گرفتي خيلي خوشحال بودي (كلا دوست داري لخت باشي)، پايان عكاسي با ديدن عكسات كلي حظ كرديم الهي قربون تو برم من با خنده هاي شيرينت و چه شاهكاري شدي تو و بدون كه          تو در چشم من زيباترين نقاشي خداي...                    &...
26 ارديبهشت 1393

كم طاقتي عادت اين روزهايت شده

كم طاقتي عادت اين روزهايت شده و بي قراري و دلتنگي، شده حال اين روزهايت، چه شده ستاره هفت آسمان من كه خوش نيست هواي دلت، گرماي تنت كه مي سوزاند دستانم را، تا اعماق قلبم مي سوزد، منتظرم با باز شدن صدف دهانت برق مروايدهاي سفيد دوباره آرامش را مهمان دلت كند. شايد هم چشمانت مي پندارند كه روي از تو برگردانم كه اينگونه باراني يند، بدان كه آغوش من هميشه براي تو باز است اما صد حيف كه دست نوازشگرم هزاران نفس دور از توست. هر لحظه شوق ديدار تو دارم به كجا پر بزنم ؟!! هر لحظه جدايي من از تو غمي بر دلم مي گذارد كه نپرس و چه تلخ تر مي شود وقتي آواي گريه هايت بدرقه راهم مي شود... دمي آرام باش قاصدكي از باغ دلم به ديدارت خواهد آم...
17 ارديبهشت 1393

تو و من و عشق هر سه بي قراريم ....

تو و من و عشق هر سه بي قراريم ....   اي جانم، الهي من قربون دلتنگيهات برم كه باعث همشون نبودن ماماني كنارت. غروبها كه ميام دنبالت مي تونم توي چشمات تمام غصه هاي كه توي طول روز خوردي رو ببينم وقتي خودتو به من مي چسبوني و صورت به صورت من مي شي مثل اينكه مي خواي من ببوسي ازت خجالت مي كشم، درسته كه مثل روزاي اول نيستي و طاقت زياد شده ولي كاملا مشخص كه دلتنگ مي شي. مامان جون بهم ميگه كه هر چي به غروب نزديكتر مي شيم تو هم بي قرارتر مي شي.  از دوم ارديبهشت هم بعلت مسافرت مامان جون  سه روز با مامان بزرگ و بابابزرگ موندي البته عمه طاهره مهربونت هم خيلي زحمت كشيد ولي هفته دوم رو دوباره رفتي پيش مامان جون. خيلي ب...
12 ارديبهشت 1393

تمام غمهايت را به جان ميخرم...

قشنگم ، نور چشم تمام غمهايت را به جان ميخرم... تو فقط صداي خنده هايت را به ديگري نفروش ! روزهاي خيلي سخت دوريهامون مي گذره و من هر روز دلتنگ تر مي شم و اين زمان شايد كه براي تو بشه عادت ... خدا كنه كه اون قلب كوچولوت كنار اومده باشه با اين جدايي. ديگه برنامه روزانه شده كه صبح ها بري پيش مامان جون و تا غروب كه من بيام دنبالت، هنوز هم از ديدنم برق شادي مثل ستاره توي سياهي چشمات چشمك مي زنه و غنچه سرخ لبات به گل خنده باز مي شه، غروبها براي اينكه بهت خوش بگذره و جبران مافات بشه مي بريمت پارك، گاهي با من يا با بابا سعيد و گاهي هم سه تاي . از ديدن بچه ها ذوق مي‌كني و فرياد مي‌كشي مدام در حال تقلاي و با ...
31 فروردين 1393

جدایی ....

يكي اينجا ... بي تو ... دل توي دلش نيست شنبه شروع  سركار رفتن ماماني بود و ناگزير من و فرشته آسموني از امروز به مدت 8 تا 9 ساعت از روز رو از هم دور شديم . صبح كه از خواب بيدار شدم و چشم به صورت ماهت افتاد آسمون دل ماماني ابري شد و چشماش باروني .   نديدن تو و كارهاي شيرينت، نشنيدن صدات و نبوسيدنت تنت رو چطور توي اين مدت تحمل كنم ...دلواپسي هام فقط بخاطر دلتنگي هاي تو عزيزم و اينكه خودم از داشتن محرم ميشم وگرنه از نحوه نگهداريت هيچ نگراني ندارم چرا كه مامان جون هيچ كوتاهي در حقت نمي كنه.... از شب قبل تمام چيزهاي كه نياز داشتي رو برات آماده كرده بودم (فرني، سوپ و شير...) ، بعد از اينكه توي خواب شيرين توي بغلم صبحون...
22 فروردين 1393

مسافرت سه نفري

اولين مسافرت سه نفري بود كه با هم رفتيم، البته سال پيش هم زماني كه سه ماه بود و توي دل ماماني با هم رفتيم يزد و خيلي هم خوش گذشت اما اين سفر با وجود شيرين تو صد چندان به من چسبيد، توي اتاق كوچولوي كه پشت ماشين داشتي و ماماني هم مهمونت بود خيلي با هم كيف كرديم و طولاني بودن مسير بخاطر بودن با تو خيلي كوتاه شد. توي سه شبي كه توي اروميه بوديم كلا ماماني رو بجز موقع خواب شبانه و مواقعي كه شير مي خوردي فراموش كرده بودي از بس كه مورد توجه فاميل بودي و دو سه تا مامان جديد پيدا كردي كه هر سرويسي بهت مي دادند واقعا ثناء ‌و مرضيه برات سنگ تموم گذاشتن و سر نگهداريت رقابت شديدي بود و هر ساعت با يه نفر بازي مي كردي. بعد از اروميه هم دو روز ...
15 فروردين 1393

عيدانه ما..... تويي سپنتا

بوي باران ، بوي سبزه ، ‌بوي خاك شاخه هاي شسته،‌ باران خورده پاك آسمان آبي و ابر سپيد برگ هاي سبز بيد عطر نرگس رقص باد نغمة‌ شوق پرستوهاي شاد خلوت گرم كبوترهاي مست نرم نرمك ميرسد اينك بهار خوش به حال روزگار و خوش به حال ما ،‌ كه بهار ما توئي ، با گل قشنگ وجودت، عطر دل انگيز تنت و ترنم ملكوتي صدات، بهاري تر از هر بهاري براي ما و چقدر زيباست وقتي بهار وجودت را در بهار روزگار به تماشا مي نشينم و توي دستام لمست مي‌كنم،‌ بو مي‌كنم و سرشار مي‌شم از هواي پاك عشق تو و خدا را سپا...
8 فروردين 1393

به رنگ خدا

یک نفر به رنگ خداست به شکل باران بهار پاک و معصوم بی تملق، زلال و ناب یک نفر به رنگ خداست مثل نسیم سحر نرم و مهربان بی کینه، ساده و صاف یک نفر به رنگ خداست در تبسم گل اشوه گر و دلربا بی خار، ناز و زیبا تو بارانی، نسیمی ، گلی ای نشان خدا زلال و ساده و ناز به نام سپنتا   ...
29 اسفند 1392

بدرود زمستانه ات ...

زمستان 1392 هم با سپری شدن روزهای آخر اسفند ماه داره یواش یواش کوله بارشو می بنده، با رفتن فصلی و اومدن یه فصل دیگه تو بزرگتر می شی و شیرین تر.... فنقل خان من، نبرد دوم برای ترک عادت بغلی بودنتون باز هم به پیروزی شما منجر شد، هر چند مامانی هم خیلی جدی نگرفت آخه وقتی یادش می افته که فقط این چند روز اخر سال رو می تونه توی تمام لحظه های روز و شب کنارت باشه دیگه نه دلش میاد جوجه نازشو اذیت کنه و نه اینکه خودشو از این عشق محروم.... پسملی زبل خان، باورم نمی شه فقط طی چند روز تونستی غلت بزنی و بعدش برای رسیدن به چیزی، خودت رو به جلو پرت کنی و کمتر از سه روز یاد بگیری که چطور چهار دست و پا بری، اولش که چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفتی زان...
27 اسفند 1392