سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

هفت روز و شب زمینی...

1392/7/2 0:07
247 بازدید
اشتراک گذاری

فردای روز بدنیا آمدنت ساعت یک بعدازظهر از بیمارستان مرخص شدیم و رفتم خونه بابا بزرگ عزیز

مامان بزرگ و عمه طاهره و عمه نسرین خیلی زحمت ما رو کشیدن و تقریبا همه زندگیشون وقف ما کرده بودن ازشون خیلی ممنونیم و قدر دان زحماتشونیم.

مامانی بخاطر عوارض بعداز عمل دو بار به شدت حالش بد شد و درد خیلی شدیدی کشید و همه رو به زحمت انداخت مخصوص عمو حمید و زن عموی عزیزتو .

فرشته من روز چهارم ، با بابای و عمه طاهره رفتی برای تست غربالگری و آزمایش زردی و خدا رو شکر همه چی روبراه بود و مشکلی نداشتی. توی همین روز بند نافت افتاد و گفتند دو روز بعدش باید ببریمت برای ختنه  (آخی...)

 شبا هم پسر خوبی هستی و فقط دوبار ساعت 2 و 5 صبح بیدار می شی و شیر می خوری البته توی این شبها کنار مامان بزرگ و عمه معصومه می خوابی. روزا هم که انقدر بیدار می مونی که وقتی میخوابی تقریبا پنج  تا هفت ساعت تو خوابی گاهی نگران می شدیم پس چرا بیدار نمی شی شیر بخوری که  دکترت گفت هر وقت پسملی گرسنه اش بشه خودش بیدار می شه ...

قربونت برم من که توی خواب چه ژستهای قشنگی که نمی گیری 

 

فرشته آسمونی ... توی هفت روز اول زندگی زمینی

عسل من وقتی که بیداری و با اون چشمای سیاهت دوربرتو نگاه می کنی انقدر نگاهت دقیقا و عمیق که نگو. ماشاا... همینطور هم سعی می کنی که سرت بالا بگیری و اصلا تحت هیچ شرایطی حاضر نیستی تسلیم بشی.

پسملی ناز عین بابا سعید کمتر ازچهار تا عطسه نمی کنه تازشم بعضی وقتها هم به هفت تا می رسه...

توی این چند روز هم کلی مهمون داشتی و برای دیدنت خیلی ها اومدن و برات هدیه آوردن .از همشون ممنونیم

روز پنجم بود که مامانی رو حسابی ترسوندی عزیزم کنارم خوابیده بودی که یهو دیدم سرو سینه تو دادی جلوتر از بدنت و مثل یه چوب خشک شدی داشتی تیره می شدی انگار نمی تونستی نفس بکشی بغلت کردم و زدم به پشتت ولی فایده ای نداشت گریه کنان بقیه رو خبر کردم و خلاصه با چندین بار زدن به پشتت تو بغل عمه طاهره حالت خوب شد (تا تو حالت خوب شه من هزار بار مردم و زنده شدم)

وقتی با دکترت تماس گرفتیم گفت ممکن برگشته شیرداشتی و راه تنفسیت بسته... نفسم، من بی تو میمیرم با من از این کار نکن... 

 اول ماه قشنگ مهر و روز ششم از زندگی زمینی تو

قشنگ ترین هدیه زندگیم، امروز قراره با عمه طاهره و عمه معصومه عزیز ساعت 12 بری برای ختنه

سعی میکنم اصلا به روی خودم نیارم که چقدر نگرانتم..

الان تو رو بردن تا ختنه بشی  نفس من، با رفتنت دیگه هوای واسه نفس کشیدن نمونده و من محتاج هوای وجودتم...

خدای مهربون پسرمو به تو سپردم رحمت الهی تو از ما نگیر و درد از جسم و جان پسرم دور کن...

آمدی عمر من که توی این مدت ثانیه ها برام به اندازه سالها گذشت و چه اروم هستی تعجب میکنم  انگار نه انگار که درد کشیدی هر چند شنیدم که یه بیست دقیقه ای از اون گریه های خوشگل کردی الهی من بمیرم، عاشق صدای گریه هاتم چقدر این ملودی زیباست ...نیاید روزهای که درد روزگار چشماتو بارونی کنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)