سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

تولد ...

1392/6/30 1:17
422 بازدید
اشتراک گذاری

27 شهریور 1392 ساعت 14:7 بعدازظهر روز چهارشنبه توی بیمارستان 22 بهمن تهران توسط خانم دکتر مهشید بحرینی بعد از 40 هفته و 4 روز به این دنیا چشم گشودی...

ساعت 8:30 صبح منو و بابا سعید به همراه مامان بزرگ مهربونت راهی بیمارستان شدیم . حس غریبی تمام وجودم را گرفته بود توی راه همش فکر می کردم اگه توی دل مامانی بمونی برات بهتره آخه اونجا جات خیلی امن تره  ولی از طرفی شوق دیدن روی ماهت قلبم از جا می کند .بعد از انجام کارهای اولیه بستری جلوی درب بلوک زایمان ازمامان بزرگ و بابا سعید خداحافظی کردم و وارد بلوک زایمان شدم وکارهای مربوط انجام شد  و من در انتظار توام

وای که تا لحظه رفتن به اتاق عمل چه ها که بر من نگذشت هزار جور فکر و یک دنیا دلواپسی ... توی لحظات آخر خیلی باهات حرف زدم خودت که می دونی  چی ها بهت گفتم...

از خدا هم خواستم هیچ لحظه ای از زندگیت رحمت و لطفتشو از تو دریغ نکنه.... آمین

اولش قرار بود که لحظه بدنیا اومدنت ببینم اما به خاطر شرایطی که برام پیش اومد متاسفانه بیهوش شدم  و صد حیف  که نشد لحظه بدنیا اومدنتو ببینم و صدای قشنگ اولین گریه آسمونی تو رو بشنوم . چقدر برای اون لحظه ثانیه شماری کردم الانم که باز یادش می افتم غصه ام می گیره ...

بعد از اینکه تقریبا به خودم اومدم از تو پرسیدم و با شنیدن خبر سلامتیت خدا رو شکر کردم..

وقتی وارد بخش شدم وعمه طاهره عزیز یه فرشته کوچولوی آسمونی رو جلوی چشمام گرفت ..."عزیزم خوش اومدی مامانی خیلی منتظرت بود"... این اولین حرفی بود که من با تو زدم البته توی دلم....

با دیدن بابای مهربونت  که غرق شادی بود خوشحالیم صد چندان شد .... راستی به نظر من تو خیلی شبیه بابا سعید هستی هر چند نظر ها متفاوت

عزیزانی که قدم رنجه کرده بودن و برای دیدنت اومده بودن ..

مامان بزرگ های مهربونت و عمو حمید و زن عموی عزیز، عمه طاهره عزیز و ایلیا و عمه نسرین مهربون با بردیا کوچولو، دایی مهدی و دایی هادی.... از همهشون ممنون که زحمت کشیده بودن و برای ما وقت گذاشته بودن...

امشب اولین شبی است که بعد از نه ماه تنت را می بویم و می بوسم

فرشته اسمونی چقدر معصومی با نگاه کردن به تو مبهوت عشق الهی می شم و ترس تمام وجودم رو فرا می گیره  و این سوال مثل تلنگری بزرگ مدام در ذهن من تکرار میشه ... که ایا من شایسته مادر شدن برای این فرشته هستنم؟

قلب من مامن امنی برای تو خواهد بود .... و این تنها جوابیست که برای این سوال دارم

نیم های شب وقتی صدای گریه قشتنگ تو شنیدم قلبم از جاش داشت کند می شد و وقتی بغلت کردم و تو آروم شدی چه عشقی کردم دیگه دلم نیومد از خودم جدات کنم و تا صبح تو بغل من خوابیدی و عاشقانه نگاهت کردم و بوسیدمت.... دوست دارم

 

 

 

چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 14:07

وزن 3 کیلو گرم،  قد 50 سانتیمتر، دور سر35/5 ،دور سینه 32

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)