آخرین شب مهمانی...
امشب آخرین شبی که مهمون دل مامانی هستی عزیزم. از فردا دلم یه جور دیگه برات تنگ میشه .... توی این مدت همیشه و هر لحظه با من بودنی چسبیده به من، نفس به نفس .... فرشته آسمونی من، دیگه باید سرزمین آبی تو ترک کنی و بیای به این دنیای خاکی قربون قدمت بیا که مشتاق دیدن روی ماهتم.... حال عجیبی دارم هم میخوام که زودتر لمست کنم و هم میخوام که تو دلم بمونی .... آخر شب با بابایی رفتیم مامان بزرگ رو اوردیم خونه مون تا فردا ما رو همراهی کنه.... همه چیز رو چک کردم ساک تو ، وسایل خودم، مدارک .... و خوابیدم، چه خوابیی یک لحظه هم نتونستم ازت غافل بشم کلی باهات حرف زدم و نازت کردم و چقدر برات اشک ریختم نمی دونم چرا.... اشک شادی ...
نویسنده :
سپیده ماماي سپنتا
0:39