سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

بودنت عادتي است عين نفس كشيدن ...

بودنت عادتي است عين نفس كشيدن ... توي اين روزهاي كه توي خونه خودمونيم خيلي از ساعت هاي روز و شب رو كنار هم مي گذرونيم بدون اينكه گذر زمان رو متوجه بشيم و وقت اضافي داشته باشيم. از صبح زود كه از خواب بيدار مي شيم در حال سرويس دادن به حضرت عشق هستم. از شير دادن و تعويض پوشك و بازي كردن گرفته تا راه بردن و توضيح دادن دنياي پيرامونت.  توي اين مدت حتي حاضر نيستي چند لحظه بغل ماماني رو كه شده نشيمنگاه گرم و نرم (و متحرك) شما ترك كني، گاهي واقعا خسته مي شم و دستام درد ميكنه ولي خوب نفس به نفس شما هم شدن لطفي داره كه به همه سختي هاش مي ارزه . هر چند با وجود پسملي گل توانايي هاي من هم بيشتر شده و حال ديگه مي تونم يه دستي و البته با كمك شم...
8 آبان 1392

کنار هم و برای هم

هفته چهارم از آغاز فصل روییدن تو و ما دیگه اومدیم خونه خودمون و من به تنهایی مراقب تو هستم هیچ وقت فکر نمی کردم چیزی بتونه خواب شیرین شب منو بهم بزنه ولی تو فسقلی شیرین تر از خواب شبی و من بارها بلند میشم و بهت سر می زنم هر چند بچه خیلی خوبی از اولش بودی و شبها که از ساعت 10 -11 میخوابی تا ساعت 5 صبح بیدار نمی شی و من شبها واقعا اذیت نمی شم. اما امان از روزها و وقتهای که بیداری، به هیچ قیمتی حاضر نیستی یک لحظه هم بغل رو ترک کنی تا میزاریم توی جات گریه می کنی ... خلاصه اینطور بگم که شما مامانی رو توی تمام کارهای خونه همراهی می کنی با هم جارو می کنیم، گردگیری می کنیم آشپزی می کنیم و الی آخر، این کارها هم خیلی برات جالب تمام ...
23 مهر 1392

تولد بابا سعید و ....

یازده مهر و تولد بابا سعید، امسال شش سال که توی همچین روزی کنار بابای عزیزت هستم واینبار با حضور قشنگ تو، مطمئنم بهترین هدیه رو بابا سعید امسال از تو گرفته و اون وجود پر از عشق تو. با توجه به شرایط موجود امسال نتونستم کاری برای بابای انجام بدم انشا... سالهای دیگه جبران میکنم. درهر صورت عمه طاهره زحمت کشیده بود و یه کیک خوشمزه درست کرده بود و این شب رو با همدیگه یه جشن ساده و کوچولو برای عشق زندگیم گرفتیم. الهی که همیشه کنار هم روزهای قشنگ زندگیمونو رو موندگار کنیم. عزیزم تولدت مبارک  خ دایا نفسم در گرو نفس عزیزانم است عطر سلامتی و رنگ لبخند را آنان مگیر   توی این هفته یه چند روزی هم ...
15 مهر 1392

لحظه های شیرین با تو بودن

 توی هفته دوم هستیم ولی هنوز خیلی کوچولوی فرشته من.... تمام لباسهای که برات خریدیم برات خیلی بزرگ اند همش باید لباس تکراری بپوشی مامانی...  توی این چند وقت دارم بچه داری رو از بقیه یاد می گیرم و چقدر برای من لذت بخش در کنار تو بودن از دیدنت سیر نمی شم و گذر زمان رو نمی فهم از بس که تو شیرینی نبات من ... بابا سعید هم مرخصیش تموم شده و میره سرکار البته مرتب تلفنی سراغتو میگیره توی این چند روز خیلی زحمت من و شما رو کشید انشا... خدا بهش سلامتی بده و برامون نگهش داره. ششم مهر برای بار دوم، قلبم از جاش کنده شد و تو دوباره کبود شدی و نمی تونستی نفس بکشی خلاصه با کمک همه (که اگه نبودن من واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم)...
9 مهر 1392

هفت روز و شب زمینی...

فردای روز بدنیا آمدنت ساعت یک بعدازظهر از بیمارستان مرخص شدیم و رفتم خونه بابا بزرگ عزیز مامان بزرگ و عمه طاهره و عمه نسرین خیلی زحمت ما رو کشیدن و تقریبا همه زندگیشون وقف ما کرده بودن ازشون خیلی ممنونیم و قدر دان زحماتشونیم. مامانی بخاطر عوارض بعداز عمل دو بار به شدت حالش بد شد و درد خیلی شدیدی کشید و همه رو به زحمت انداخت مخصوص عمو حمید و زن عموی عزیزتو . فرشته من روز چهارم ، با بابای و عمه طاهره رفتی برای تست غربالگری و آزمایش زردی و خدا رو شکر همه چی روبراه بود و مشکلی نداشتی. توی همین روز بند نافت افتاد و گفتند دو روز بعدش باید ببریمت برای ختنه  (آخی...)   شبا هم پسر خوبی هستی و فقط دوبار ساعت 2 و 5 صبح ب...
2 مهر 1392

تولد ...

27 شهریور 1392 ساعت 14:7 بعدازظهر روز چهارشنبه توی بیمارستان 22 بهمن تهران توسط خانم دکتر مهشید بحرینی بعد از 40 هفته و 4 روز به این دنیا چشم گشودی... ساعت 8:30 صبح منو و بابا سعید به همراه مامان بزرگ مهربونت راهی بیمارستان شدیم . حس غریبی تمام وجودم را گرفته بود توی راه همش فکر می کردم اگه توی دل مامانی بمونی برات بهتره آخه اونجا جات خیلی امن تره  ولی از طرفی شوق دیدن روی ماهت قلبم از جا می کند .بعد از انجام کارهای اولیه بستری جلوی درب بلوک زایمان ازمامان بزرگ و بابا سعید خداحافظی کردم و وارد بلوک زایمان شدم وکارهای مربوط انجام شد  و من در انتظار توام وای که تا لحظه رفتن به اتاق عمل چه ها که بر من نگذشت هزار جور فک...
30 شهريور 1392