سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

جدایی ....

يكي اينجا ... بي تو ... دل توي دلش نيست شنبه شروع  سركار رفتن ماماني بود و ناگزير من و فرشته آسموني از امروز به مدت 8 تا 9 ساعت از روز رو از هم دور شديم . صبح كه از خواب بيدار شدم و چشم به صورت ماهت افتاد آسمون دل ماماني ابري شد و چشماش باروني .   نديدن تو و كارهاي شيرينت، نشنيدن صدات و نبوسيدنت تنت رو چطور توي اين مدت تحمل كنم ...دلواپسي هام فقط بخاطر دلتنگي هاي تو عزيزم و اينكه خودم از داشتن محرم ميشم وگرنه از نحوه نگهداريت هيچ نگراني ندارم چرا كه مامان جون هيچ كوتاهي در حقت نمي كنه.... از شب قبل تمام چيزهاي كه نياز داشتي رو برات آماده كرده بودم (فرني، سوپ و شير...) ، بعد از اينكه توي خواب شيرين توي بغلم صبحون...
22 فروردين 1393

مسافرت سه نفري

اولين مسافرت سه نفري بود كه با هم رفتيم، البته سال پيش هم زماني كه سه ماه بود و توي دل ماماني با هم رفتيم يزد و خيلي هم خوش گذشت اما اين سفر با وجود شيرين تو صد چندان به من چسبيد، توي اتاق كوچولوي كه پشت ماشين داشتي و ماماني هم مهمونت بود خيلي با هم كيف كرديم و طولاني بودن مسير بخاطر بودن با تو خيلي كوتاه شد. توي سه شبي كه توي اروميه بوديم كلا ماماني رو بجز موقع خواب شبانه و مواقعي كه شير مي خوردي فراموش كرده بودي از بس كه مورد توجه فاميل بودي و دو سه تا مامان جديد پيدا كردي كه هر سرويسي بهت مي دادند واقعا ثناء ‌و مرضيه برات سنگ تموم گذاشتن و سر نگهداريت رقابت شديدي بود و هر ساعت با يه نفر بازي مي كردي. بعد از اروميه هم دو روز ...
15 فروردين 1393

عيدانه ما..... تويي سپنتا

بوي باران ، بوي سبزه ، ‌بوي خاك شاخه هاي شسته،‌ باران خورده پاك آسمان آبي و ابر سپيد برگ هاي سبز بيد عطر نرگس رقص باد نغمة‌ شوق پرستوهاي شاد خلوت گرم كبوترهاي مست نرم نرمك ميرسد اينك بهار خوش به حال روزگار و خوش به حال ما ،‌ كه بهار ما توئي ، با گل قشنگ وجودت، عطر دل انگيز تنت و ترنم ملكوتي صدات، بهاري تر از هر بهاري براي ما و چقدر زيباست وقتي بهار وجودت را در بهار روزگار به تماشا مي نشينم و توي دستام لمست مي‌كنم،‌ بو مي‌كنم و سرشار مي‌شم از هواي پاك عشق تو و خدا را سپا...
8 فروردين 1393

به رنگ خدا

یک نفر به رنگ خداست به شکل باران بهار پاک و معصوم بی تملق، زلال و ناب یک نفر به رنگ خداست مثل نسیم سحر نرم و مهربان بی کینه، ساده و صاف یک نفر به رنگ خداست در تبسم گل اشوه گر و دلربا بی خار، ناز و زیبا تو بارانی، نسیمی ، گلی ای نشان خدا زلال و ساده و ناز به نام سپنتا   ...
29 اسفند 1392

بدرود زمستانه ات ...

زمستان 1392 هم با سپری شدن روزهای آخر اسفند ماه داره یواش یواش کوله بارشو می بنده، با رفتن فصلی و اومدن یه فصل دیگه تو بزرگتر می شی و شیرین تر.... فنقل خان من، نبرد دوم برای ترک عادت بغلی بودنتون باز هم به پیروزی شما منجر شد، هر چند مامانی هم خیلی جدی نگرفت آخه وقتی یادش می افته که فقط این چند روز اخر سال رو می تونه توی تمام لحظه های روز و شب کنارت باشه دیگه نه دلش میاد جوجه نازشو اذیت کنه و نه اینکه خودشو از این عشق محروم.... پسملی زبل خان، باورم نمی شه فقط طی چند روز تونستی غلت بزنی و بعدش برای رسیدن به چیزی، خودت رو به جلو پرت کنی و کمتر از سه روز یاد بگیری که چطور چهار دست و پا بری، اولش که چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفتی زان...
27 اسفند 1392

پنج ماهگي مهتاب زندگي من

146 روزه ای و 23 بهمن ماه 92 براي اولين بار شست پاي كوچولوتو گرفتي توي دستات و گذاشتي توي دهن خوشگلت ،چقدر از ديدن اين لحظه ماماني ذوق كرد خدا ميدونه الهي من قربونت برم    غلت مي زني، ‌قل مي‌خوري  و سعي ميكني روي دستات بايستي و سر و سينه تو بالا بگيري، تمام تلاشو ميكني كه به جلو حركت كني و وقتي نمي‌توني با گريه كردن اعتراض تو نشون مي دي ... عمرم يه روز ميرسه كه راه ميري، مي‌دوي  چرا انقدر عجله داري آخه زبل خان... فنقل جونم ما رو شكست دادي با حربه عشقت، پرچم پيروزي رو تو بغل ما به احتزاز در آوردي هر چند توي اين جنگ خيلي ها به كمك اومدن و تنهات نذاشتن .... 27 بهمن 1392 تولد پنج ماه...
27 بهمن 1392

قلب بيچاره من به روي تو آغوش باز مي كنه ....

عشششششششششششششقي عششششششششششششق قربونت برم من که این روزا تمام تلاشتو می کنی که غلت بخوری ولی فعلا فقط می تونی به پهلو بشی ... فندوق مامان تنها بودن رو هم که دوست نداری و يه لحظه هم حاضر نیستی گهواره آغوش رو ترک کنی، اما من و بابا سعيد تصميم گرفتيم كه عادت بغلي بودنت رو ترك بديدم هر چند دل ماماني طاقت ديدن چشماي باروني تو  رو نداره .... به هر ترفندي هم كه شده سعي مي‌كنيم توي كريرت باشي و بغلت نكنيم، كنارت مي شینيم باهات بازي مي‌كنيم، حرف مي زنيم و هزار كار ديگه .... ولي شما فقط ثانيه‌اي گريه كردن يادت ميره ، روزا بابا سعيد زنگ مي زنه مدام مي خواد كه من مقاومت كنم اما من گاهي تسليم نگاه...
19 بهمن 1392