سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

وروجك من و ....

تلفن زنگ می‌زنه : ....... گی چی؟ ..... اَدَ بَدَ ، دالی گودی ... گادا گو  ... سپنتا ساعت چنده ؟ دَه دَه سپنتا مامان (بابا) رو چند تا دوست داري؟   دَه تا کلاغ پر : .... انگشت اشاره کوچولوتو میزاری روی یه سطحی بعد بالا میاری چند بار تکرار می کنی سپنتا کفشاتو بیار بریم بیرون:  .... دور بر تو نگاه میکنی و تا می بینیشون بدو بدو میری میاری میدی به ما کفشاتو بپوش: ... میزاریشون روی زمین و پاهاتو میزاری رو کفشا و شروع میکنی به راه رفتن اِ اِ اِ... پس چی شد چرا جا موندن کفشام.... آخرشم میدی به ما تا پات کنیم. سپنتا توپ بیار ... ماشین بیار ... کتابت بیار ... کنترل بیار... متکات بیار ... : اینا چیزای که...
28 مهر 1393

سی روز عاشقانه

این روزها من و شازده پسر تمام لحظه ها رو کنار هم سر می کنیم لحظه های عاشقانه ناب تا غروب که بابایی از سر کار برگرده، گاهی هم شبها یه سر به خونه مامان بزرگها می زنیم البته کارهای روزانه منزل با همراهی شما طبق روال انجام میشه. عمرم  یک شب تحت هیچ شرایطی نمی خوابیدی و منو و بابا سعید هر کاری کردیم بخوابی نشد و تو بیدار بودی و دائما در حال نق زدن و گاهی هم گریه کردن..... تو رو توی بغلم گرفته بودم و مدام راه می رفتم و به محض اینکه می نشستم گریه می کردی بعد از یک ساعت و نیم دیگه خسته شده بودم و هر کاری که فکرشو بکنی کردم اما فایده ای نداشت تا نهایتا من هم شروع کردم با تو گریه کردن آخه هم خیلی خسته شده بودم و هم اینکه وقتی می دیدم...
27 مهر 1393

اين روزهاي سپنتای من

پسر یکساله من همراه و همدم یکساله من نفس جانانم پی دلتنگیهات آشوبی به پا شده توی قلبم که نپرس ؟؟!! اين روزهاي سپنتای من پر از بي قراري و بي تابي فدای دلتنگیهات بشم کاش بدونی وقتی که از سرکار بر می گردم پیش تو و می بینم چطور با شنیدن صدای من با دیدن من،  تند و تند با اون پاهای کوچولوت قدم بر می داری و با آغوش باز و صورت مثل ماهت که از ذوق می خنده به طرف من میای و خودتو محکم می چسبونی به من،چه حالی می شم. عاشق این لحظه ام، لحظه ای که تمام وجود من و تو یکی میشه، میشه چیزی به اسم عشق  و چه بی صدا می شکنم از شرم نبودم برای تمام نفسهات ....به قول قیصر امین پور  من از چشم تو خواندم روز آغاز ...
16 مهر 1393

جشن تولد سپنتاي

یکسال از زمینی شدنت گذشت فرشته آسمانی من پنچشنبه 93/6/27 مصادف شد با اولین سالروز تولد تو ... پس عزیزانمون رو دعوت کردیم تا این روز رو جشن بگیریم. (کارت دعوت مهمانها)... نفسم سپنتا ی عزیزم، من و بابا سعید خوبت تمام تلاشمون کردیم که اولین تولدت یه خاطره خوب و خوش در ذهن ها به جا بذاره و شبی بشه به یاد موندنی  شب تولد دوباره تو... خیلی دلم میخواست تمام کارها رو با دستهای خودم برات انجام بدم و تک تک سلولهای وجودم شکل گرفتن این شادی رو حس کنند تجربه اول بود و اونجور که دلم میخواست بعضی کارها به دلایلی و به شکلی که می خواستم پیش نرفت اما با همه این کاستی ها خوشحالم که این شب رو تجربه کردم. شیطنت ه...
29 شهريور 1393

تولدت برای من تمام نشدنی است

                     از آن دمی که که همدمم شدی تمام لحظه هایم زمان تولد است تولد تو و عشق ، تولد مادر شدن و عاشقی یکسال از اولین دیدارمان می گذرد و من هنوز تشنه دیدنت هستم 365 روز از شکفتن تو گذشت و من هر روز مشتاقانه می بویمت و چه عجیب سیر نمی شوم، 8760 ساعت است که نوازشت می کنم و تک تک سلولهای وجودم پر از احساس دلباختگی می شود و قلبم عاشق تر و تو در هر دمی تازه تر از ، هر  بازدمی فرشته آسمانی من،‌ مثل همای سعادت روی شانه من نشستی و به دنیایم رنگ خوشبختی بخشیدی تو را در کنار مهربان&n...
27 شهريور 1393

مرواريدهاي سپنتا

هووووووووووووووووراااااااااااااااااااااااااا بالاخره اومدن، دو تا مروارید خوشگل و ناز ، با هم و تنها به فاصله یک روز بعداز تولد یازده ماهگیت  الهی مامی قربونت بره اما من دهن بدون دندون شما را خیلی بیشتر تر دوست می داشتم ........ شب 28 مرداد ماه وقتی می‌خواستی لالا کنی و طبق معمول که همیشه قبل از خواب کلی با هم بازی می‌کنیم و پسملی نازناز هم با اون خنده های شیرینش دل مامانشو می بره یه دفع دو تا مروارید سفید کوچولو از زیر لثه های صورتی قلمبه شده بالا به من چشمک زدن آخی چقدر اینا خجالتی اند بعد از این همه مدت همش به اندازه یه میلیمتر سرشاشون آورده بودن بیرون و منم با کلی زحمت تونستم بر ممعانت شما غلبه کنم و با انگشتم لم...
2 شهريور 1393

... قدم هایت مبارک

زیر پایت فرشی از شقایق پهن کردم به وسعت زمین .... قدمهایت مبارک   شاهکار اولین روزهای یازده ماهگی ایستادن روی پاهات بدون کمک گرفتن از کسی و چیزی. پسملی ناز من به فاصله یک هفته بعدش به اندازه یکي دو قدم هم به سمت جلو حرکت کردی و الان که آخرین روزهای یازده ماهگیت تقریبا شش متری راه میری گاهی به پهلو، گاهی با قدم های کوتاه و پشت سرهم و گاهی بلند و آهسته ...   آهان یه شاهکار دیگه..... هر آنچه که توی کشو ، کمد، کیف یا اصولا هر چیزی که سر جاش قرار گرفته رو میری میریزی بیرون ، به همین راحتی همینطوری و بدون هدف البته نه فکر کنم شما قصدتون کارآفرینی و اشتغال زایی دیگه ...   در کنار کارآفرینی کار سنجش ارتفاع...
26 مرداد 1393