سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

تو مرا می خندانی با قلقلکهای کوچکت ...

آروم آروم پلکهام به خواب سلام می کردند که چیزی از درونم تو رو به یاد من آورد حبابهای وجودت را به بازی گرفته بودی و یکی یکی می ترکوندی    انگار داشتی از درون قلقلکم می دادی چه عجیب بودن این احساس! نفسهامو تو سینه حبس کردم تا بیشتر حست کنم که شاید باور کردنی تر بشی!   عزیزم در بهت بودم که آیا این احساس وجود توست؟ آیا این تویی که بعد از اینهمه مدت خودت رو به من نشون می دادی! وقتی به بابا سعید گفتم که بالاخره بعد از این همه وقت احساسش کردم و تو داری تکون می خوری نمی دونی چقدر خوشحال شد. انقدر قربون صدقت رفت و باهات حرف زد که نگو  هر چند که می دونم همه رو شنیدی ... کوچولوی ...
1 ارديبهشت 1392

ماهی کوچولوی تنگ تنهای من....

ماهی کوچولوی تنگ تنهای من، توی این روزهای بهاری تو هم مثل ماهی قرمز شب عید، سفره هفت سین زندگی من و بابا سعید رو رنگین تر کردی ، واسه خودت تو سرزمین آبیت بالا و پایین می ری و گاهی خودتو به تنگ وجودم می زنی تا یادآوری کنی که تو هم سهمی در این بهار با ما داری!   توی این چند ماهی که  اومدی تو زندگیمون بابا سعیدت خیلی تحمل کرده تا وجود تو رو به کسی نگه ولی انگار دیگه کاسه صبرش لبریز شده و پدر شدنش رو می خواد به همه بگه. وقتی باهات حرف می زنه بهت حسودی می کنم امروز وقتی رفتیم خونه بابا و مامان بزرگت بابا سعید یواشکی به مامان بزرگ گفت که داره پدر می شه ... نمی دونی وقتی داشتیم برمی گشتیم خونمون چقدر خوش...
15 فروردين 1392

بازیهای تو ...

        کوچولوی 1050 گرمی من 27 هفته و 3 روز از زندگی قشنگت میگذره   قربون اون 148 بار ضربان قلبت برم  نمی دونم که توی این روزهای گذشته چقدر احساس دلتنگی کردی که همش داری خودتو به در و دیواره تنگ آبیت می زنی ...   فکر کردی این ور دیوار چقدر از این دنیای بزرگ سهم تو که انقدر بی تابی نی نی کوچولو!       الهی قربون اون ورجه ورجه هات برم که هی از این طرف دل مامانی قل می خوری میری اون طرف و دوباره با مشت و لگد میای اینطرف   بعضی وقتها هم نمی دونم با سرت یا دست وپاهات انقدر فشار میاری که انگارداری واسه خودت یه دریچه باز می کنی! ...
18 بهمن 1391

اتفاق

اگر چه اتفاق بود و اجبار اما عشقت آن قدر در دلم جا باز کرد که فقط خودت می توانی جای خالی ات را پر کنی اگر چه اتفاق بود اما اتفاقی که پایانش بود شیرین کاش تمام اتفاقات زندگی به تو ختم شود من به خواستنت دچارم و تو به تولدت سرخوش من به وحشت بودن تو ترسی را تجربه کردم که مپرس حال ، به عشق بودن تو انتظاری را تجربه کردم که مپرس پشت رویای من و تو دست مهربان خداست آخرین معجزه من رویای نیمه شبهای من قلب من برای تو همیشه بخشنده است   ...
1 بهمن 1391

روز مادر...

  شاید این تصویر تولد باشد در شکاف دلم! شاید این تصویر یک فرشته باشد روی برگی از کاغذ! شاید این شکل یه رویا باشد روی بال شاپرک! شاید این تصویر یک کودک بجا مانده از عشق باشد در روزنه ای از خوشبختی! شاید این تصویر گریه باشد در زلالی باران! شاید این تصویر کنگ زندگی باشد میان دستهای عشق کسی در خویشتنم پنهان است کسی در بطن وجود پر تلاطمم پنهان است کسی شاید شبیه من کوچ غریبش را به اینجا تصویری نیست هر لحظه طرحی تازه خواهد زد در باغ سبز امید وجود تو   امروز روز مادره  و من بدون اینکه هنوز کسی ما...
1 بهمن 1391

از جنس عشقی...

منتظرم تا با غروب خورشید جنسیت تو رو بدونم هر چند که احساس درونیم خبر از وجودت رو خیلی وقته که بهم داده ولی من تا حالا به کسی چیزی نگفتم ، حتی به خوده تو ....!   بعد از کلی ترافیک رسیدیم به مرکز سونوگرافی نیاوران، من و بابا سعید گاهی این سوال رو از هم میپرسیم یعنی تو چی هستی؟ هر چند بلافاصله یادمون می یاد که تو میوه عشق ما هستی و دلم می خواد این میوه بدون آفت و آسیب باشه این مهمترین خواستمون از خدای مهربونه.   کودک من تو همچون جواهری در انگشتر زندگی به هر رنگ که مانی خواهی درخشید تو خوده الماس عشقی       روی تخت خوابیدم ت...
30 دی 1391

ستاره دنباله دار

گویی تصویری از مادر شدن بر چهره آن زن نقش بسته... می بینی ... تو به اندازه ی تنهای من خوشبختی... من به اندازه زیبایی تو غمگین.... من چه دارم که تو را درخور!  ... هیچ من چه دارم که تو را سزاوار ! ... هیچ تو همه زندگی من خواهی شد قصه ای پر خاطره از هستی تو چه داری؟.... همه چیز تو چه کم داری؟ ... شاید دگر هیچ   ستاره دنباله دار زندگی، ستاره ای چون آسمون شبهای قشنگ و گاه دل تنگی مرا، در کنار وجود ماه پدرت آذین بسته ای...! مهتاب من از اینکه قرار یه ستاره کوچولو مثل تو، تو آسمون زندگیمون باشه با چشمهای مهربونش نمی دونی داره چه نور افشانی می کنه... &nbs...
30 دی 1391

تو می آئی...

الان تو دنیای خودت توی اون کیسه آب داری چی کار می کنی ... واسه خودت تو گهواره آبیت آروم خوابیدی؟ تو می آیی به این دنیا کوچولو! باید تورو تو دلم  نگه دارم، مواظبت باشم تا بزرگ بشی تا وقتی که دیگه اون کیسه آبی برات کوچیک بشه و دیگه نتونی اونجا نفس بکشی تا وقتی که چشمات برای دیدن این دنیا بی تابی کنه! .... بدون وقتی می آئی اینجا نمی تونی شبیه کسی باشی تو فقط شبیه خودتی  ولی فقط مال خودت نیستی دیگه همه از تو سهمی دارند، کوچکترینش اینه که تو هم انسانی و باید دین خودتو به بشریت ادا کنی لبخند بزن وشاد باش راهت خوش باد  ...
30 دی 1391