سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

هفت روز و شب زمینی...

فردای روز بدنیا آمدنت ساعت یک بعدازظهر از بیمارستان مرخص شدیم و رفتم خونه بابا بزرگ عزیز مامان بزرگ و عمه طاهره و عمه نسرین خیلی زحمت ما رو کشیدن و تقریبا همه زندگیشون وقف ما کرده بودن ازشون خیلی ممنونیم و قدر دان زحماتشونیم. مامانی بخاطر عوارض بعداز عمل دو بار به شدت حالش بد شد و درد خیلی شدیدی کشید و همه رو به زحمت انداخت مخصوص عمو حمید و زن عموی عزیزتو . فرشته من روز چهارم ، با بابای و عمه طاهره رفتی برای تست غربالگری و آزمایش زردی و خدا رو شکر همه چی روبراه بود و مشکلی نداشتی. توی همین روز بند نافت افتاد و گفتند دو روز بعدش باید ببریمت برای ختنه  (آخی...)   شبا هم پسر خوبی هستی و فقط دوبار ساعت 2 و 5 صبح ب...
2 مهر 1392

تولد ...

27 شهریور 1392 ساعت 14:7 بعدازظهر روز چهارشنبه توی بیمارستان 22 بهمن تهران توسط خانم دکتر مهشید بحرینی بعد از 40 هفته و 4 روز به این دنیا چشم گشودی... ساعت 8:30 صبح منو و بابا سعید به همراه مامان بزرگ مهربونت راهی بیمارستان شدیم . حس غریبی تمام وجودم را گرفته بود توی راه همش فکر می کردم اگه توی دل مامانی بمونی برات بهتره آخه اونجا جات خیلی امن تره  ولی از طرفی شوق دیدن روی ماهت قلبم از جا می کند .بعد از انجام کارهای اولیه بستری جلوی درب بلوک زایمان ازمامان بزرگ و بابا سعید خداحافظی کردم و وارد بلوک زایمان شدم وکارهای مربوط انجام شد  و من در انتظار توام وای که تا لحظه رفتن به اتاق عمل چه ها که بر من نگذشت هزار جور فک...
30 شهريور 1392

آخرین شب مهمانی...

امشب آخرین شبی که مهمون دل مامانی هستی عزیزم.  از فردا دلم یه جور دیگه برات تنگ میشه .... توی این مدت همیشه و هر لحظه با من بودنی چسبیده به من، نفس به نفس .... فرشته آسمونی من، دیگه باید سرزمین آبی تو ترک کنی و بیای به این دنیای خاکی قربون قدمت بیا که مشتاق دیدن روی ماهتم.... حال عجیبی دارم هم میخوام که زودتر لمست کنم و هم میخوام که تو دلم بمونی .... آخر شب با بابایی رفتیم مامان بزرگ رو اوردیم خونه مون تا فردا ما رو همراهی کنه.... همه چیز رو چک کردم ساک تو ، وسایل خودم، مدارک .... و خوابیدم، چه خوابیی یک لحظه هم نتونستم ازت غافل بشم کلی باهات حرف زدم و نازت کردم و چقدر برات اشک ریختم نمی دونم چرا.... اشک شادی ...
26 شهريور 1392

رویای پاک من...

رویای پاک من ... لحظه دیدارت نفس به نفس نزدیک تر می شود و من غرق انتظارم... چه خوش باشد آن دمی را که می بویم و می بوسم تو را و چه بی قرار، نگاهم را به رویایی  دوخته ام که نقش چشمانت را برایم نقاشی کند  فرشته من... بوسه خواهم زد جای خالی بال های بهشتی ات  و با جان دل گوش خواهم سپرد به آواز گریه ات، که وداع توست از سرزمین پاک عشق در هجوم لحظه های بی کسی تو، آغوش خواهم گشود برای همه کس شدنت دیوارهای خالی ذهنم پر شده از تصویرهای ناب و خوشبختی تو آسمان دل من ماههاست که در انتظار دیدن رنگین کمان رخ تو بارانیست در روزهای که سبزه و گل کوله بار خود بهره ...
25 شهريور 1392

تنبل خان

نفس مامان دیگه چیزی نمونده روی ماهتو ببینم ....  16 شهریور هم آخرین روز کاری مامانی بود و از دوستان و همکارای خوبش خداحافظی کرد و همه برای ما دو تا آرزوی سلامتی کردند ، دیگه از این تاریخ به بعد مامان سپیده تو خونه می مونه و انتظار شما رو می کشه. ساک شما رو هم بستم البته همه وقتی می رن سفر ساک می بندن ولی نمی دونم برای شما نی نی ها چرا وقتی میاید ساک می بندن ... توی این هفته که رفتم ویزیت، خانم دکتر گفت که ممکن بین 20 تا 27 بدنیا بیای و بهمون معرفی نامه به بیمارستان رو داد و بابا سعید مهربون هم کارای مربوط به بیمه تکمیلی رو انجام داده که اگه شازده پسر خواستن تشریف بیارن کارا انجام شده باشه اما دریغا  تنبل خان هیچ...
20 شهريور 1392

با ما به از این باش...

شازده پسر ناقلا امروز رفتیم سونوگرافی تا ببینیم تو چه وضعیتی هستی وقتی خانم دکتر داشت اوضاع و احوالتو بررسی میکرد خیلی آقا شده بودی و سربه زیر، اصلا هیچ حرکتی از خودت نشون ندادی انگار نه انگار که چند دقیقه پیش که تو نوبت نشسته بودم جنابعالی نبودید که شیلنگ تخته مینداختید، وروجک اونجای که باید یه تکونی به خودت بدی مظلوم میشی    آخه مامانی باید حرکت میکردی تا وضعیت تنفسیتم مشخص میشد ولی اصلا به روی خودت نیوردی هر چی ما از اینطرف به اونطرف شدیم نشستیم بلند شدیم در خونتون زدیم، از پشت در نازتون کردیم، فایده ای نداشت جوجوی ما سرشو کرده بود زیر بال هاشو و تکون نمی خورد در نهایت مجبور شدم برم بیرون و با بابا سعید قدمی بزنم و یه آبمیوه شی...
18 مرداد 1392

لمس تن تو...

فرشته من پسملی قند عسل ،  بالاخره بعد از کلی تحقیق و تفحص دکتر جدیدمون را انتخاب کردم  خانم دکتر مهشید بحرینی. قراره خان پسر ما توی بیمارستان بهمن چشمای قشنگشو به این دنیا باز کنه. تازه 34 هفته و 3 روز گذشته باید یه شش هفته ای هم منتظر باشی.... نمی دونی توی این مدت چقدر استرس داشتم  هنوز هم دارم دلهره و نگرانی داره قلبمو از جاش در میاره  همش میترسم. هر چی که به زمان اومدنت نزدیکتر می شیم استرس ها هم بیشتر میشه هر روز به یه چیزت فکر میکنم مدام سوالهای عجیب وغریب به ذهنم میاد اگه یه وقت خدای نکرده خدای نکرده زبونم لال یه مشکلی چیزی داشته باشی چی ؟؟؟؟ فکر کردن به سالم بودن چشمات، گوشات، تک تک اعضای بدنت دلهره ای به ...
16 مرداد 1392

من و تو...

سلام پسملی خودم ، دیگه داری بزرگ میشی و سنگین، منم انداختی تو نفس نفس زدن ها شیطونیاتم که تمومی نداره اصلا جنابعالی چیزی به اسم خواب دارید .... یه خورده استراحت کنی برات بد نیست ها بخاطر خودت میگم ... نمی دونم پیش ما هم بیای اینجوری یا نه اگه اینطوری باشی که خدا کمکم کنه ... البته وقتی تو دل مامانی داری شیطونی میکنی کلی کیف میکنم خودت می دونی که وقتی آرومی چقدر دلم برات تنگ میشه  (و البته یه کمی نگران) کلی نازتو میکشم تا یه نیمه نگاهی به ما داشته باشی .... راستی از شنیدن رادیو و انواع و اقسام خبرا و صحبتها که خسته نشدی میخوام قبل از اینکه بیایی اینجا نسبت به این دنیا کاملا شناخت پیدا کنی  سهمیه موسیقیتم مخصوصا م...
30 تير 1392

از رویاهایم تا رویاهایت ...

از رویاهایم تا رویاهایت چند صباحی بیش نمانده ای گل ناز من تو می آیی تا دنیایم بسازی به رنگ خود چشمانم رد هر نقشی را می گیرند که تو خلق می کنی و ذهنم حک می کند آن را در قاب قلبم آتش می زنی بر دل آن دم که لبانم می خندد و خدا کند نیاید لحظه ای که چشمانم بگریند آرام جان نقش رویاهایت به چه رنگ ماند به سپیدی پاکیت به زردی خورشید نگاهت به سرخی قلبت به سبزی وجودت به آبی آرامشت به ارغوانی خنده هایت وه چه زیباست رنگین کمان رویاهایمان شب و روز من  مه و خورشید من ای نگار من چه رویایست، نقش رویاهایم تا رویاهایت ...
15 خرداد 1392