سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

نهال 120 روزه ی باغچه دل ما...

120 روز که با وجودت باغچه دل مامان و بابا رو سبز کردی، تولد چهار ماهگيت رسید و مامان جون و دايي ها و خاله مهمون ما شدن تا برات يه تولد بگيرم. از اينكه دايي ها پيش ما بودن و مدام باهات بازي مي كردن خوشحال بودی. با ديدن شعله هاي شمع جيغ هاي مي كشيدي که بیا و ببین، مدام مي خواستي كه دستاتو ببري طرف شعله های شمع و هر وقت ما مي‌گفتيم جيز دست نزن مي خنديدی ...   قربونت برم من جوجه، ياد گرفتي بدون اينكه بيفتي كاملا بشيني کلی هم خوشحالی که دنیای پیرامونتو مثل آدم بزرگها می بینی...   توی این روزهای سرد زمستونی مادر و پسر توی طول روز کلی با هم بازی می کنیم و تو می خندی و من عاشق خنده هاتم، فرشت...
29 دی 1392

.... سرشار از ذوق می شوم

شازده كوچولوي ما روز به روز شيرين تر مي‌شه و دلربا تر، علاقه خاصي به نشستن داري و ما هم دور تو متكا مي‌ذاريم تا راحت تر بشيني. خيلي هم تلاش ميكني با اون دستاي كوچولوت هر چيزي كه پيدا ميكني برداري و بلافاصله بزاري توي دهنت، بعضي وقتها كه چيزهاي خيلي كوچولو رو فكر ميكني برداشتي و ميخواي بزاري توي دهنت، وقتي متوجه مي‌شي كه چيزي نصيبت نشده انقدر قشنگ اون دستاي كوچولو تو مياري جلوي چشمات و بازش ميكني تا ببيني پس كجاست اون چيزي كه برداشتي و وقتي مي بيني چيزي نيست دوباره تلاش ميكني، الهي من قربون اون پشتكارت بشم... وقتاي كه CD بيبي انيشتين رو برات مي‌زارم كلي از ديدن عروسكها و ني ني‌هاش ذوق ميكني و دست و پا ميزني و...
30 آذر 1392

پایان کوچ نشینی

هوراااااااااااااااااا بالاخره كوچ نشيني تمام شده و اومديم خونه جديدمون. واقعا توي اين مدت بابا سعيد كلي زحمت كشيد  الهي كه باباي سپنتا هميشه تنش سالم باشه و دلش شاد. اين خونه مون خيلي كوچولو و نقلي و به همون نسبت اتاق شما، تازشم بعلت كمبود جا بابا سعيد مجبور شد ميز كامپيوترش توي اتاق شما جا كنه تمام تلاشمون كردیم تا اون اتاق اختصاصي براي شما باشه اما نشد كه نشد ، شايد بزرگتر كه شدي اتاقتم بزرگتر شد خدا رو چي ديدي. پسملي ما هم هر روز داره بزرگتر مي شه و بامزه تر،‌ هر كسي مي بينتت كلي عاشقت مي شه. همه از اينكه يه ني ني ناز و كوچولو 78 روزه انقدر زبر و زرنگ تعجب مي كنند. تحت هيچ شرايطي توي بغل دوست نداري خوابيدي باشي و تمام ...
15 آذر 1392

هيچ روياي به پاي بيداريم با تو نميرسد

هيچ روياي به پاي بيداريم با تو نميرسد خوابها فقط خودشان را اذيت مي كنند! نفسم ،‌ روزهاي منو پركردي از عشق و عشق و عشق عشقم هر روز كه مي گذره بيشتر عاشقت مي‌شم طوري كه بابا سعيد گاهي به عشق بين من و تو حسودي مي‌كنه اما به واقع هيچ عشقي مثل عشق مادر و فرزندي نيست بدون هيچ چشم داشتي و مرزي... داري يواش يواش بزرگ مي‌شي، تپل مي‌شي (به قول دايي مهدي داري عضلاني مي شي) ديگه فشار كمتري رو براي بالا نگه داشتن سرت تحمل ميكني، مژه هاي بلند و فرت روز به روز داره پرتر مي شه و مثل يه سايه بان سياه قشنگ بالاي چشماي مهربونت باز شده. تو پاكي، به معني واقعي، تمام اجزاي صورت و بدنت بارها ريز به ريز...
15 آبان 1392

بودنت عادتي است عين نفس كشيدن ...

بودنت عادتي است عين نفس كشيدن ... توي اين روزهاي كه توي خونه خودمونيم خيلي از ساعت هاي روز و شب رو كنار هم مي گذرونيم بدون اينكه گذر زمان رو متوجه بشيم و وقت اضافي داشته باشيم. از صبح زود كه از خواب بيدار مي شيم در حال سرويس دادن به حضرت عشق هستم. از شير دادن و تعويض پوشك و بازي كردن گرفته تا راه بردن و توضيح دادن دنياي پيرامونت.  توي اين مدت حتي حاضر نيستي چند لحظه بغل ماماني رو كه شده نشيمنگاه گرم و نرم (و متحرك) شما ترك كني، گاهي واقعا خسته مي شم و دستام درد ميكنه ولي خوب نفس به نفس شما هم شدن لطفي داره كه به همه سختي هاش مي ارزه . هر چند با وجود پسملي گل توانايي هاي من هم بيشتر شده و حال ديگه مي تونم يه دستي و البته با كمك شم...
8 آبان 1392

کنار هم و برای هم

هفته چهارم از آغاز فصل روییدن تو و ما دیگه اومدیم خونه خودمون و من به تنهایی مراقب تو هستم هیچ وقت فکر نمی کردم چیزی بتونه خواب شیرین شب منو بهم بزنه ولی تو فسقلی شیرین تر از خواب شبی و من بارها بلند میشم و بهت سر می زنم هر چند بچه خیلی خوبی از اولش بودی و شبها که از ساعت 10 -11 میخوابی تا ساعت 5 صبح بیدار نمی شی و من شبها واقعا اذیت نمی شم. اما امان از روزها و وقتهای که بیداری، به هیچ قیمتی حاضر نیستی یک لحظه هم بغل رو ترک کنی تا میزاریم توی جات گریه می کنی ... خلاصه اینطور بگم که شما مامانی رو توی تمام کارهای خونه همراهی می کنی با هم جارو می کنیم، گردگیری می کنیم آشپزی می کنیم و الی آخر، این کارها هم خیلی برات جالب تمام ...
23 مهر 1392

تولد بابا سعید و ....

یازده مهر و تولد بابا سعید، امسال شش سال که توی همچین روزی کنار بابای عزیزت هستم واینبار با حضور قشنگ تو، مطمئنم بهترین هدیه رو بابا سعید امسال از تو گرفته و اون وجود پر از عشق تو. با توجه به شرایط موجود امسال نتونستم کاری برای بابای انجام بدم انشا... سالهای دیگه جبران میکنم. درهر صورت عمه طاهره زحمت کشیده بود و یه کیک خوشمزه درست کرده بود و این شب رو با همدیگه یه جشن ساده و کوچولو برای عشق زندگیم گرفتیم. الهی که همیشه کنار هم روزهای قشنگ زندگیمونو رو موندگار کنیم. عزیزم تولدت مبارک  خ دایا نفسم در گرو نفس عزیزانم است عطر سلامتی و رنگ لبخند را آنان مگیر   توی این هفته یه چند روزی هم ...
15 مهر 1392

لحظه های شیرین با تو بودن

 توی هفته دوم هستیم ولی هنوز خیلی کوچولوی فرشته من.... تمام لباسهای که برات خریدیم برات خیلی بزرگ اند همش باید لباس تکراری بپوشی مامانی...  توی این چند وقت دارم بچه داری رو از بقیه یاد می گیرم و چقدر برای من لذت بخش در کنار تو بودن از دیدنت سیر نمی شم و گذر زمان رو نمی فهم از بس که تو شیرینی نبات من ... بابا سعید هم مرخصیش تموم شده و میره سرکار البته مرتب تلفنی سراغتو میگیره توی این چند روز خیلی زحمت من و شما رو کشید انشا... خدا بهش سلامتی بده و برامون نگهش داره. ششم مهر برای بار دوم، قلبم از جاش کنده شد و تو دوباره کبود شدی و نمی تونستی نفس بکشی خلاصه با کمک همه (که اگه نبودن من واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم)...
9 مهر 1392